سقف من آرامش است

بگذار که چشم ها ببندد / کمتر به من این جهان بخندد
مشخصات بلاگ

گاهی اوقات نیاز نیست حتما سقف بالای سرمان از آهن و سیمان و گچ باشد
تا بگوییم " سقفی بالای سرمان است" میتواند این سقف آسمان سیاه و سفیدمان باشد
که شب ها با نور ماه و قندیل های آسمان و روزها با خورشید روشن شود
گاهی هم این سقف میتواند " آرامش " باشد
سقف من آرامش است :-)

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۴۱ ب.ظ

No need to damn subject

یه بار بهش گفتم که تو وقتی من خوبم منو دوس داری فقط وقتی به حرفت گوش میدم منو دوس داری به محض اینکه کاری بر خلاف نظر تو انجام بدم میشم آدم بده و دیگه منو دوس نداری ، تصوری که از من ساختی برا خودت رو دوسداری ...

اون اولین نفری نیس که فقط تصور بی نقصی که از من ساخته رودوسداره و تا کاری که برخلاف میلش باشه رو انجام بدم میشم بدترین آدم میشم کسی که باوراش نسبت به من شکسته .... 

وقتی بار دیگه قضاوت شدن از جانب یه عزیزی رو بشنوی درد داره میسوزه خیلی هم میسوزه و همچنین مقایسه شدن با یه آدم عوضی از جانب همون آدم ... انگار زمان داره تکرار میشه منتها با یه آدم نزدیکتر و عزیزتر ... 

دقیقا همون کار به همون نحوی که یه نفر دیگه انجام داده بود رو امروز یه نفر عزیزتر انجام داد ... 

بارها تو حرفاش سعی کرد بگه اینطور نیست ک تو فکر میکنی و من فقط نوع خوبتو دوس ندارم من کلا خودتو دوس دارم ولی بارها و بارها برعکسشو ثابت کرد درست مثل امروز .... 

دل شکستن راحته جمع کردنش اما نه .... اصلا هم راحت نیس ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۸ ، ۲۰:۴۱
** دریا **
شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۳۲ ق.ظ

ماوی باهچه

امروز قرار بر این بود که بریم جایی به اسم "mahvi bahche"، جایی ک نسبتا دور بود و لوکس و اینکه فقط یه بار می رفتیم اینجا رو .

صبح سه تایی بیدار شدیم و هوا به شدت گرم بود شب قبلش چند بار بیدار شده بودیم از شدت گرما . صبح مبل رو جا به جا کردیم چون جلوی بلد پنجره رو گرفته بود که ای کاش زودتر اینکارو میکردیم . 

دوش گرفتیم و لباس پوشیدیم و آرایش و این حرفا کردیم ، ساعتو چک کردم و دیدم بعله الان بهترین زمان برای زنگ زدن به ساجیه که از ازمونش اومده ، ز زدم و کلی حرف زدیم که دلم تنگ شده بود براشون و خیلی خیلی خوشحال شدم که بالاخره این یوق کنکور از گردنش درومد و این فشار از روش برداشته شد. 

بعد میخواستیم بریم بیرون که لطیف کارت عابر بانکشو پیدا نمی کرد ، سه تایی افتادیم به جون جز جز خونه و پیداش نکردیم !! کلی فکرامونو رو.هم گذاشتیم و احتمال دادیم ک دستگاهی که دیروز ازش پول کشیده بود کارتو خورده ، با کلی استرس که آیا باشه آیا نباشه رفتیم بانک که دیدیم وقت استراحتشونه پس رفتیم تو فروشگاه کوتون کنارش و.کلی گشتیم و عکس گرفتیم و شفت بازی درآوردیم 😂

زمان استراحتشون که تموم شد رفتیم و دیدیم بعععله کارتش همونجا بوده که تااازه حالمون جا اومد و خوشحال و شاداب راه ماوی باهچه رو پیش گرفتیم . 

برای رفتن به اونجا باید سوار واپور میشدیم (کشتی مسافربری ازین خوشگلا😍😍😍) 

برا اولین بار بود که سوار میشدم و فووووق العاده به خصوص تو عرشه که رفته بودیم باد زیاااد میزد و حاااال میکردیم اصن 😍😍حس تایتانیک بهم دست داده بود 😂😂

وقتی رسیدیم به ماوی باهچه بهشت واقعی رو رو زمین دیدم از بس که زیبا بود نخلای بلند گلای خوشگل ساختمون ساعت صورتی و سفید ساختمون خیلی بزرگ چهار طبقه که همش پاساژ بود دور تا دور محوطه اصن یه چیزی بود ، دور تا دورتو میدیدی زیبایی بود و بس 😍

کلی خریدای خوب خوب کردیم و طبقه ی آخرش رفتیم که یه چیزی بخوریم ، اینجا خود غذاهای اصیلشون تعریفی نداره و برا همین رفتیم سراغ فست فود مک دونالد که واقعا غذاش عالی بود و به صرفه . 

عکسای زیاد ، شفت بازی و خندبدنامون ، تو هر مغازه سوژه کردنمون ، یکی از یکی دلقک تر بودنمون تو هر بار بیرون رفتن تکرار و تکرار میشد :)))

بعد از اونجا که به ززور ازش دل کندیم قرار بر این بود که تو بوستانلی که بعد از ماوی باهچه بود شهاب رو ببینیم . با واپور دوباره رفتیم به بوستانلی ، شبای اینجا به معنی واقعی کلمه فوق العادس و نمیشه توصیفش کرد و چندین برابر قشنگ تر از روزاشه ، کل چراغا روشنه و با واپور وسط دریا ... حس بینظیر آرامش رو داره ، آرامشی که از جنس واقعیته ...

وقتی رسیدیم به بوستانلی کنار دریا تو اسکله کلی کلی آدم بودن و شلوغ بود و همه زده بودن بیرون از خونه هاشون ، یه جا کلی از موتور سوارا با صدای اگزوزشون که من عاااشقشم مسابقه میخواستن بدن ، به یه جای دیگه رسیدیم که دیدیم آهنگ گذاشته بودن و داشتن مییرقصیدن یه گروهی، یه رقص خاص و مخصوص ترکا بود ، یکم نشستیم و نگاهشون کردیم ، در همین بین وقتی داشتم تماشاشون میکردم به این فکر کردم که اینا ابنچان با هر لباسی که دوسدارن باز یا بسته با حجاب یا کم حجاب نشستن بدون اینکه فک کنن کسی ممکنه تحریک بشه یا هر چیز دیگه ای اهنگ گذاشتن و دارن میرقصن و از زندگیشون لذت میبرن حتی اگه عده ایشون روز بدی رو داشتن هم با اومدن به اینجا یا با رقصیدن حالشون خوب میشه و اون لحظه بود که بغضی تو گلوم نشست و دلم برا ابرانم سوخت برا مردمی که با وجود ایییین همه سختی زندگی باز هم دلشون شاده و به چیزای دیگه دل خوش میکنن کاش ایرانمم همینقدر آدما با هم تو صلح بودن همینقدر از همدیگه نمیترسیدن که کسی فکر بد کنه ، قضاوت کنه یا بد نگاه کنه ، همینقدر تفاوتای همدیگه رو بپذیرن و چیزی به نام اجبار نباشه ، حرف من این نیست که از فردا همه لخت بگردن اصلا بلکه منظورم اینه که آدما خودشون عقایدشونو پوششونو انتخاب کنن و کسی به کسی کار نداشته باشه و از همدیگه نترسیم . 

خلاصه ماهم دیدیم نمیشه رفتیم باهاشون رقصیدیم دستو پا شکسته و پشت سرشون تکرار میکردیم حرکاتشونو (شاید کمی هم ریدیم به نظمشون😀) 

بعد از چنتا رقص اهنگای دونفره گذاشتن و همه دو به دو اومدن وسط و واقعا هم حرفه ای و زیبا میرقصیدن و دهنم وامونده بود . کاش منم انقدر قشنگ بلد بودم .

بعدش با پاهای بسیار خسته و کوفته برگشتیم خونه ، تو راه من خیلی خسته بودم اما وقتی خسته باشم و روز خوبی هم داشته باشم زیاد حرف میزنم و خندم میگیره و وقت اب روغن زدنم میشه 😂😑 قبل اینکه سوار اتوبوس بشیم یه سره حرف میزدم ، لطیف میگفت مگه تو خسته نیستی انقدر حرف میزنی ؟؟؟😑 گفتم نه بابا خسته چیه پامو که گذاشتم تو اتوبوس و نشستم از هوش رفتم شهاب میگفت کم مونده بود برات پتو بالش بیارم 😂😂 

رفتیم خونه و شهاب و من که خیلی گرسنه بودیم ، شهاب یه غذای سریع و خوشمزه درس کرد و زدیم همگی بر بدن و بیهوش افتادیم رو بالش و خواب مارا در ربود. 

تا درودی دیگر بدروود❤❤❤


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۸ ، ۰۳:۳۲
** دریا **
چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۹ ب.ظ

روز دوم

و این داستان ماست در روز دوم  ... صبح با صدای حرف زدن شهاب و لطیف بیدار شدم ، شهاب بالا سرم رو مبل نشسته بود منم دیگه خوابم پریده بود و بیدار شدم نشستم با موهای هپلی و قیافه ی گنگ اول صبح 😀😂 ساعت نه و نیم اینا بود ، سارا هم چند دقیقه بعد من پا شد یهو نشست 😂😑 از همون دقیقه ی اول صبح یه آهنگ قدیمی شنگول که الان یادم نیس هی تو ذهنم اومده بود و خندم گرفت داشتم میخوندمش و می خندیدم هطور الکی 😂😂😑😑(بله ما ازین خانواده هاشیم😂) شهاب با یه نگاه پوکر و متعجب نگام میکرد و فهمیده بود از همون دقیقه ی اول صبح اب روغن زدم 😂😂😂

فک کنم با خودش گفت خدا هم جوابش کرده بزار تو حال خودش باشه 😂

شهاب که رفت ما هم آماده شدیم که بریم ، موهای لطیف رو بافتم و موهای خودمو گوجه ای بالا بستم و سارا هم آماده شد و سه کله پوک راهی کناک شدیم .

کناک یه منطقه ی باحال و زیباس که با اتوبوس حدود بیست دقیقه راه داره ، اونجا نماد اصلی ازمیر یعنی میدون ساعت که یه برج ساعت هم داره وجود داره که وقتی ما رفتیم در حال منبت شدن بود و کامل معلوم نبود اما خیلی خوشگل بود ، یه مسجد کناک هم داره که هردوشون کلی قدمت دارن، دور و اطرافشون هم کلی کلی کبوتر هست که شبیه حرم هست و میتونیم از اونجا دونه بخریم و براشون بپاشیم . 

رفتیم بازارچه های خیلی خیلی شیک کناک و بخش زیبای خرید رو داشتیم 😍#خرید_درمانی 😀

به یه فروشنده برخوردیم که یکم. دستو پا شکسته باهاش حرف زدیم ک مثلا اینجا زیباس و عاشق ازمیر شدیم و اینا که تهش من به ترکی الکی گفتم من ترکی بلدم زر مفت زدم 😂 کلی از این حرف من ترکیدیم از خنده 

😂😂😂

بعد من از عمد دست میزاشتم رو لباسای زشت و به لطیفه می گفتم این خوبه 😂#کرم دارم 😂 اونم حرصی میشد و با سارا کلی می خندیدیم بهش 😑😂

آخر یه پیراهن خوب هم خریدیم و خسته و له راه برگشت رو در پیش گرفتیم 

 (اینجا هم هیشکی انگلیسی بلد نیس از هر 15 نفر دو تا حتی شاید یکی بلد باشه 😂😑 )

تو زمانی که لطیف سرکار هست منو سارا از یوتیوب (اینجا نیاز به فیلتر شکن نداره  و آدم عششق میکنه با نت 😍😍) اهنگای شاد قدیییمی میزاریم و باهاشوم اسکل وار میرقصیم و کلی به خودمون میخندیم 😂

(سه تا دلقک گیر هم افتادیم 😂😂😂) 

الان اینجا تو کوچه بغلی صدا ساز و دهل میاد و میتونیم بریم وسط جشنشون برقصیم که از جلوی خونه ی عروس فک کنم باشه 

به لطیفه پیام دادیم که جشنه و این حرفا لطیفه هم دیونه میگه کجا وایسین الان کلاسو تموم میکنم منم میام 😂😂 (میگم سه تا دلقک برا اینجاهاشه😂😑) 

فیلم عروسی لطیفه رو تا میایم ببینیم بعد ده مین لپ تاب خاموش میشه خودش 😑 (بهتر اصن قیافه ی نحس یه سریا رو هی هییی تو هر دقیقش نبینم نمیشه 😑😑)



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۸ ، ۲۳:۱۹
** دریا **
سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۹:۴۲ ب.ظ

این تابستان جوری دیگر شروع میشود ;-)

صبح بعد از خداحافظی از همگان سوار تاکسی شدیم که بریم به سمت تهرون .

به اندازه ی اندی وقتی داشت اهنگ " دارم می رم به تهرون " رو.میخوند خوشحال بودیم سه تامون. بعد از کلی خستگی شیرین رسیدیم تهران و یه ساندویچ کثیف چسکی خریدیم 😀😂😑😑 و صرفا جهت رفع گرسنگی خوردیم . با اسنپ عزیز که خدا واقعا رحمت کند باعث و بانیش را رفتیم  تا فرودگاه امام. گیت های مختلف رو رد کردیم و رو یه سری صندلی راحتی های بسیار جذاب ام دادیم و منتظر موندیم تا زمان پرواز برسه. 

سارا ترس از هواپیما داشت. و برای چیز جدید و جذابی بود خداروشکر هواپیمای خوبی بود و خیلی آروم هم سعود کرد و هم فرود اومد . حس رو هوا بودن حس بس بسیار باحال و قشنگیه که آسمونی آبی و ابرایی که دوس داری لمسشون کنی رو ببینی ، تو پرواز جا داره بگم مهمانداران بسیار جذاب و اتو کشیده ای بودن جا برادری 😂😍 ضمن اینکه تو ردیف کناریم یه پسر بچه ی بسسیار شیرین و جذاب بود که عاشق من و خنده هام شده و هی منو نگاه میکرد و با اون چهره و خنده ی جذابش وقتی من بش می خندیدم صورتشو فرو میبرد تو لباس باباش و دوباره هی همو نگاه میکردیم و اینجوری می خندیدیم خلاصه سرگرمیم شده بود تا می دیدم داره گریش حتی در میاد می خندیدم بش بعد خیلی سریع از حالت گریه دوباره غش غش میخندید و سرشو برمیگردوند تو لباس باباش یه عشقی بود که دومی نداشت اصن اسمشم رامان بود فک کنم 😍😍. به استانبول که رسیدیم از پنجره هواپیما یه منظره ی عااالی دیدیم و عشق کردیم با اون حجم از زیبایی و چراغونی 😍😍 

به گیت های پرواز بعدی باید تا بسته نشدن به موقع می رسیدیم و فرودگاه استانبول رو جدیدا ساختن و به شددددت بزرگه حتی از شهر منم بزرگ تره انگار دو برابرشه از بس بزرگه ، باید کلی میدویدیم و نا پیدا کنیم گیت مخصوص ازمیر رو کللی دویدیم و گشتیم. با کلی پرس و جو پیدا کردیم گیت مورد نظر رو و بلیط ها رو گرفتیم و رفتیم سراغ آخرین گیت که هنوز باز نشده بود .

ما دومین نفرات بودیم و نزدیک به یک ساعت منتظر موندیم با احتساب اینکه پرواز ده دقیقه تاخیر خورده بود.  منو سارا و لطیف باهامون خیلی خسته شده بود و توان وایسادن نداشتیم همونجا رو همون زمین جلو گیت نشستیم 😂(دقیقا مثل وقتی که منو ساجی تو مترو رو زمین نشسته بودیم 😂) مثل سه تا فلک زده نشسته بودیم و اون روی اسکلیمون که به ترک دیوار هم میخنده گل کرده بود و به زمین و زمان غش غش می خندیدیم ، من که به قول سارا اب روغن زده بودم و رد داده بودم و پگاسوس (اسم هواپیمامون) رو سگاتور می گفتم و هی یادم میرفت که اب میخوام به ترکی چی میشد 😂😂 و هی میپرسبدم و غش غش می خندیدم جا داره بگم از خنده اشکام داشت درمیومد و اینکه ترکا ادمای ماستی هستن و از اون همه خنده هامون کوچک ترین لبخندی نزدن😑😑 و خیره خبر فقط نگا میکردن و یه "ما هیچ ما نگاه " خاصی تو چشماشون داشتن 😑😑😂😂😂😂

بالاخره رفتیم سرجاهامون تو دومین پرواز نشستیم . شهاب میگفت این هواپیما به صورت عمودی یهو اوج میگیره و همون طور یهو فرود میاد و واقعا هم همین بود خلبان حوصله ترمز گرفتن نداشت اصلا و یه راه یک ساعت و ده دقیقه رو نیم ساعته رسیدیم 😑😑😂😂 

قیافه ی سارا دییییدنی بود موقع صعود و فرود اصن باید ازش فیلم میگرفتم از ترس چشاش درشت شده بود اصن خنده دااار منو لطیف که به جای ترس داشتیم پااره میشدیم از قیافه ی سارا 😂 

وقتی رسیدیم آرامش به معنی واقعی کلمه رو درک کردم یه فرودگاه ارووم یه ادمای ملو و جایی که واقعا آدم دغدغه و دل مشغولی نداره و نمیخواد برگرده حتی .


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۸ ، ۲۱:۴۲
** دریا **
دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۱۰ ق.ظ

برای تنها نارنجی دنیایم

امشب میخواهم از او بنویسم 

از کسی که هیچ کس در زندگیم نتوانست جایش را پر کند . اولین بار که به هم برخوردیم و جرقه ی اشناییمان زده شد پشت تلفن بود . خاله زنگ زده بود و من گوشی را برداشتم و جواب دادم بدون اینکه بشنوم چه کسی پشت خط است یک ریییز داشتم به عادت معمول تند تند و با شوق حرف میزدم ان هم بدون نفس و بعد از همه ی این ها یک هو یک صدای خانم طووور شنیم که گفت سلام من ساجدم!!!! حتما چهره ی مات من را میتوانید تصور کنید (😑😀) ، و دیدارهای بعدی و بعدی و بعدی مان تا به امروز که حدود هفت سالی از آن روز میگذرد.

در تمام این مدت او و تنها او بهترین دوست من و اولویت اولم ماند و هست و خواهد بود ، روزی را به یاد دارم که کسی از من پرسید " اولویت اولت تو دوست داشتن از بین دوستات کیه " جواب دادم "ساجی"  در آن لحظه حسادت کرد و خواست خودش اولین برای من باشد تلاش هم کرد راستش را بخواهید  از نظر دوست داشتن "نزدیکش" شد اما باز هم نتوانست به او برسد و جایش را بگیرد . 

در تمام این مدت تنهایم نگذاشت و تا جایی هم که من میتوانستم سعی کردم تنهایش نگذارم ، از او خیلی چیزها یاد گرفتم خیلی چیزها ، حرف هایش اب روی آتش دلم گذاشتند هزاران بار ، حماسه هایی را به وقوع پیوستیم که فقط مختص خودمان است و بس :)) ، و اولین و تنها کسی است که به او رفاقتم را هدیه دادم چون لایقش است چون میدانم دنیا هم روبه رویم بایستد او نمی ایستد چون میدانم از بین تمام بی وقتی ها و مشغله هایش حتی شده کوچک ترین زمانی را برای اینکه حواسش به من باشد از دست نمیدهد ، چون میدانم حتی اگر بدترین کار هم کنم قضاوتم نمیکند و سعی میکند خودش را جایم بگذارد و این برای من بیشتر از تمام دنیا ارزش دارد ، چون وقتی برایش از یکی از بزرگترین ریدمانی زندگیم تعریف کردم نگذاشت برود قضاوتم نکرد رهایم نکرد به جایش فقط شنید و بغلم کرد و خودش را جای من گذاشت و مرا فهمید و وقت هایی بود که خیلی ها که حرف از همیشه بودن میزدند ، حرف از اینکه "هر وقت گم بشی من اولین نفری ام که دنبالت میگردم " (زارت) میزدند نتوانستن انجام دهند . 

و من از هر لحظه از این روز ها که میخواهم و نمی توانم کنارت باشم متنفرم . از تمام وقت ها که با همه ی وجود میخواستم بغلت کنم و نتوانم متنفر از ، از همین حالا که میخواهم و نیستم متنفرم رفیق .

روزی به تو گفتم که من همیشه به خاطر تو اونجا خواهم بود (I'll be there for you juuust you ) هنوز سر حرفم هستم و همیشه خواهم بود و لعنت به من که اگر میشد و نخواستم که باشم . 

تنها "تو" نارنجی من و لیتل هیرو ی "من" هستی رفیق 💛💛 



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۸ ، ۰۱:۱۰
** دریا **
جمعه, ۷ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۳۷ ب.ظ

No subject

و غروری که انگار عاقل تر از دل دیوانه من است و خوب میداند که دلتنگی دلیل خوبی برای تکرار یک اشتباه نیست...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۸ ، ۱۳:۳۷
** دریا **
چهارشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۷ ب.ظ

This is what it is....

امروز تولد لطیفه رو پیش پیش گرفتیم ، کیکشو با زحمت و عشق از صبح پاشدم درست کردم و همه چی خوب پیش رفت ، واکنشش با دیدن کادویی که بهش دادم گریه بود !! گذاشتم کادومو آخر از همه بش بدم واکنشش خیلی مهم بود برام 

وقتی جینگیل بینگیل جعبه پر کن رو کنار و دیدش یهو گریش گرفت (لازم به ذکره لحظه ی کاملا فیلم هندی ای بود و همه داشتن قطره اشک گوشه چشمشونو پاک میکردن که برا لطیف البته شامل کلی قطره میشد 😂) و بعد میرسیم به مجلس گرم کردنش😂😂😂 

آقا بچه رو سگ بگیره جو نگیره دقیقا حکایت منه 

پری گیر سه پیییچ داد که باید اهنگ بزارین برقصین جشن به رقصشه و چقدر بی ذوقید و حالا ما اهنگم نداشتیم منم همش اهنگای رقصی انگلیسی که احدی از اون جمع باهاشون حس رقصش نمیومد 😂😕

بعد زهره بعد از کلی تازه لب وا کرد گفت من فلش دارم 😑😑 حالا نمی شد اول می گفتی ؟😑😂 فلشو آورد و همچنان کسی نرقصید 

از اونجایی که من عاشششق دی جی بودن هستم دیدم همه مثل مراسم خواستگاری خیلی ساکت و خانم طور نشستن گفتم کار کار خودمه 

رفتم رو صندلی و درست مثل تولد دو سه سال پیشم مجلسو به دست گرفتم و شدم دی جی نخورده مستشون و اون دنده ی کسخلیم بدجور بالا زده بود و کلی یخ همه رو وا کردم و همه یکی یه ور غش کرده بودن از خنده 😂 

جو گیر که میگن خود منم آقا 😂😂 ولی امروز لازم بود خداییش 

و خلاصه اینکه حسن ختامی شد و لطیف بعد چند روز حرص خوردن حالش خوب شد و همه به لبخندی رو لبشون اومد .

.

خدایا شکرت ... 


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۸ ، ۲۱:۵۷
** دریا **
چهارشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۰۱ ق.ظ

بیدار بشم این طرف مرز نباشی

چند روزی میگذره ازینکه برگشتم خونه. تو این چند روز فهمیدم دیگه نمیتونم این شهرو تحمل کنم ، انگار دارم خفه میشم تو این شهر لعنتی ، انگار نفسام گاهی جوری میگیره که هیچ هوایی نیست ، مثل دیوارای زندونن برام تک تک جاهاش. 

دارم دیونه میشم تو این شهر به معنای واقعی کلمه ،  به معنای واقعی کلمه و یکی از بدترین لحظه ها رو دیشب داشتم ، دیشبی که به گای سگ گذشت ، دیشبی که انگار بار دیگه بود که مردم ... 

امروز اما.. . روز خوبی بود در عین خوب نبودنش !! 

با لطیف و سارا کلی خندیدیم و مسخره بازی دراوردیم و عکس گرفتیم  اما تو ذهنم .... غوغای تموم نشدنی که کلنجار میرفت باهام رو داشتم . 

یه نفر میگفت خونش فقط چند دقیقه فاصله داره باهات اما انگار فاصله ی خودتون چندددد عمره ، یکی میگفت دندون لقو باید کند و تو کندی و این خوبه برات ، یکی میگفت چند سال !! که بگذره عادت میکنی و یادت می ره ، یکی میگفت همتون خفه شین و... همین طوری یکی یکی همه داشتن زرر میزدن . 

....

چمدونمو امشب بستم ، دهم پرواز داریم ، قراره لحظه های خوبی باشه ، خیلی خوب ، پر از دیونگی، هی میخوام یه جوری جور کنم ساجی روهم ببینم نمیشه :| 

 . 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۸ ، ۰۰:۰۱
** دریا **
جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۵۱ ب.ظ

No apologies

بعضی وقتا ادما با کاراشون با یه سری حرفاشون طوری دلتو میشکونن که خودتم باورت نمیشه ، شاید از نظر یه آدم دیگه هم حتی اون موضوع مسخره باشه و جای ناراحتی نباشه ، شایدم من دل نازک شدم ،شایدم من کینه ای شدم... نمیدونم ... نمیدونم ... اما تو این مواقع طوری نسبت به اون آدم بی حس و بی تفاوت میشی که وقتی بهت میگه کمرم درد میکنه از پله ها افتادم نه تنها تو دلت احساس ناراحتی نمیکنی بلکه با خودت میگی حقته :/ 

چه اون طرف مادرت باشه چه صمیمی ترین دوستت چه هر کس دیگه ای ... 

و بدتر از همه اینکه هیچ عذرخواهی یا حتی تلاش برای توجیه هم دریافت نمیکنی ... و با یه رفتار کاملا عادی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده روبرو میشی ... 

حالا فک کنین با همه ی این اوصاف فردا هم تجارت امتحان داشته باشی ، هشت صبح هم باشه ، همه هم رفته باشن خونه هاشون و فقط خودت و یه بنده خدای دیگه مونده باشی و جمعه هم باشه 😑 ... امیدوارم عمق فاجعه رو اندکی هم شده دریافته باشین . 

بیخیال بابا بیاین طبق شعار و تیکه کلام عزیزم که همیشه در مواقع بحران به عزیزانم میگم عمل کنیم و به قول ساجوم همه چیز رو کتف هایمان واگذار کنیم 

شعار معروف " بش فک نکن " 

:)) 

تا درودی دیگر بدرود ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۵۱
** دریا **
پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۴۴ ق.ظ

یادگرفتنی های 98 و اندکی حرف دل

خیلی وقته که چیز جدیدی ننوشتم اما الان تو این وقت بی وقت دلم خواست بنویسم . 

نمیدونم اما چی باید باشه ... خوشحالی برای خوب بودن امتحانا؟... یا گفتن از حال هایی که تو یه ثانیه عوض میشن؟... یا نوشتن از غمی که انگار دلم به وجودش "،عادت" کرده؟؟ ...

هر وقت که زخمی ، دردی ، غمی چیزی تو دل آدمی ایجاد میشه درست مثل بیماری یه دوره ی حاد داره ، امان از این دوره ی لعنتی ... هیچ چیزی تو عالم نیست که دلتو به معنای واقعی خوشحال کنه ، از رو میگی میخندی اما تو پوسیده و از هم پاشیده ... مثل یه سقفی هستی که هر چهار طرفش ترک خورده و منتظر کوووچیکترین لرزس تا بریزه و از هم بپاشه...

یه دوره ی نقاهت هم داره که این دوره به مرور بعد از دوره ی حاد خودشو نشون میده... اما این دوره برعکس بیماری که بیمار درمان میشه و زخماش دارن خوب میشن تو این مواقع دوره ی نقاهت به معنی عادت کردن دل و کنار اومدن باهاش هست .. انگار این حس میشه شبیه یه دوست یا یه تنهایی که همیشه هست و بهت یادآوری میکنه از کی ، کی ، کجا خوردی ... انگار باید باشه تا مداممممم یادت بیاره که مبادا یادت بره و باااز هم بشی همون احمقی که بودی ... من از هیچ اشتباهی که مرتکبش شدم پشیمون نیستم از هیچکدومشون شاید درست نباشه بگم اما اگه ده بار هم برگردم عقب باز هم همین اشتباهات رو مرتکب میشم... چون انقدر یاد گرفتم ازشون که فکر نمیکنم اگه مرتکبشون نمی شدم میتونستم یاد بگیرمشون... 

میدونی ؟... سقف آرامش ... جدیدا قلب دردات دوباره برگشتن ، نبض تند تو رگات باز برگشته... اما یه چیزایی دیگه برنگشته و خوشحالم بابتشون 

اون عادت نکردنه... اون برنگشته و مونده ... 

یک روز هم نیست که من فکر نکنم بهشون ، که یادم بره ، حتی یک روز ... تو اوووج خندیدنام حتی ، تو بینابین اهنگای لعنتی که میشنوم ، تو همه ی لحظه های دلگیریم، همه چی همه چی ... 

اومدم فقط بنویسم خوبم اما گاهی نیستم ، عادت کردم و این خوبه ، میترسم و نمیدونم این خوبه یا نه ، خوابش رو دوبار تا حالا دیدم و نمیدونم خوبه یا نه یا هیچی اصن ، و با وجود همه و همه ی اینا هیچ کدوم منو از گذروندن روال زندگیم بازنداشت و متوقفم نکرد و این خوبه .

جدیدا دارم خیلی چیزا رو بیشتر یاد میگیرم 

مثلا اینکه برا کسی که" نمیخواد" نه طرز فکر غلطشو نه زندگیشو نه تصمیمش رو عوض کنه کوچک تریییین تلاشی نکن و یه به من چه ی خیلی بزرگ به خودت بگو ، یا اینکه دارم سکوت رو بیشتر و بیشتر تمرین میکنم که چه وقتایی خوب ازشون استفاده کنم ، یا اینکه نزارم حرف تو دلم بمونه و خودخواه باشم اندکی به قول ساجی خیلی خیلی خیلی طول کشید تا یاد بگیریم خودخواه باشیم ، 

تیکه نپرونم و مستقیم حرفمو بزنم وقتی که "لازمه"، 

... 

خب تا کشفیات بعدی بدرود ، من برم بخوابم ، فعلا و صبح بخیر با این اوصاف زمان !😑😂

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۴۴
** دریا **
جمعه, ۲۳ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۰۰ ب.ظ

این قصه قصه ی ما نیست ...

رو دلم انگاری یه وزنه ی سنگین و بزرگ گذاشتن خیلی سنگین 

یه چیزی انگار قلبمو فشار میده شاید عذاب وجدان دلاییه که شکستم شاید به خاطر حس نفرتی که تو عمق دلم کاشته شاید به خاطر یادآوری همه ی حماقتاییه که کردم یا به خاطر حرفی که زدم و پاش نموندم 

اگه به خاطر یکی از اینا بود که خوب بود ولی وقتی به خاطر همه ی ایناس میشه نور علی نور . 

کاش میشد یه کاری کنم با این وزنه ی لعنتی کاش میشد درستش کنم این تپش قلبی رو که پایین نمیاد کاش میشد یه کاریش کرد 

دیگه حتی سامی هم نمیاد شونه هامو بگیره پرتم کنه از این حال بیرون جون میدونه کارساز نیست .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۷ ، ۱۲:۰۰
** دریا **
جمعه, ۱۶ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۵۲ ق.ظ

کوه باش و دل نبند

سامی درونمان را وحشی نکنید چون هیچ چیز جلودارش نیست (اسم اون سامان رو مختص تو بود گذاشتم مال خودمو سامی مخفف سامیار دی: )

وقتی وحشی میشه و حتی یک عکس هم نمیزاره ازشون تو گوشی بمونه حتی یکی 

وقتی وحشی میشه و هر ردی ازشون می مونه رو از گوشی پاک پاک میکنه 

حالا وقتی نت رو روشن میکنم هیچ پیامی نیست دیگه به جز پیاما ی پری و زنگای لطیف که هر روز یا یه روز در میون رو صفحه ی گوشیم جا خوش میکنن

به نقل از سامان دی: ( آدما گاهی وقتا اولویتاشو اشتباه انتخاب میکنه ) 

بعد که بهشون پی میبره میفهمه چقدددر اشتباه کرده سامی و عامر باهم دیگه میریزن سرش و به باد محاکمه و یادآوری کاراش میبندنش 

خواننده ی بشاشیم تو پیلمون میگه سخته ولی میتونی اسون مال قصه هاست 

یا همچنین میگه هر کی دورت کنه از خودت دوست نیست 

گاهی وقتا میگم حرفاشونو با اب طلا باید نوشت 

لطیف میگه ازین به بعد جوری زندگی کن دغدغه هات حتی با ارزش باشن 

دغدغه ی کار پیشرفت درس هر چیز با ارزشی جزاین ادما و این چیزای پست و بی ارزش 

 سامی درونم مدتیه وحشی شده امروز بروز کرد و هر عکسی مونده بود ازشون رو پاک کرد و دیگه ردی ازشون رو تو گوشی نذاشت بمونه 

.

چند روزیه اسیر سرماخوردگی مسخره شده بودم که بیحال و بی حوصلم کرده بود صبح با بدن درد بیدار میشدم و فس فس دماغم بند نمیومد و همش دلم میخواست بخوابم چهارشنبه برگشتم خونه که هم برم دکتر هم پری رو ببینم 

.

امروز وقت گیر آوردم و زنگ زدم به همون شماره ای که برای هماهنگی کلاسای بدنسازی دانشگاه گذاشته بودن تا شرایط کلاسا رو بپرسم روزا و ساعتای خوبی داشت با پول کم و ناچیزی که از مزیت های دانشجو بودن و دانشگاه دولتی برام به همراه آورد دی؛ یکشنبه حتما با کله می رم ثبت نام میکنم 😍 وقتشه یکم به بدنم برسم و تنبلی رو بزارم کنار ... :) 

.

مصرف اینترنتم کم شده خیلی و دارم به اینکه تو دنیای مجازی در کمترین زمان ممکن باشم فکر میکنم درست مثل همون سبک زندگی دانمارکی 

و اینکه برای گوشیم اینترنت دیگه نمیخرم فعلا از همون نت ذغال خوابگاه استفاده میکنم در حد رفع نیاز 

که این بهم آرامش خاطر خوب و مطلوبی میده ازش خیلی راضیم 

دوس دارم کتاب بیشتری بخونم فیلمای بهتری ببینم کتابای قانونم رو بخونم و ببینم دنیا دست کیه یا بهتره اصلاح کنم حرفمو کشور دست کیه هر چند از اوضاع فعلی که معلومه خودش جواب این سوال رو میده که دست هیشکی نیست در واقع و به طور بیصاحاب طوری روزاش رو به شب میرسونه و بس 

.

اهنگ زیاد گوش میدم در واقع جزو لاینفک زندگیم شده هندزفری رو باید به زور از گوشم بکنین اللخصوص تو دانشگاه 

به طوری که کلاس اول روز چارشنبم تموم شد  و کلاس بعدیم تو همونجا بود بچه ها برای تایم استراحت همه رفتن بیرون و من ترجیح دادم همون جا بمونم و هندزفری به گوش پا رو پا و روی صندلی جلوی دراز به دراز و ملت عشق در دست بشینم سر جام و غرق بشم تو صدای محسن و حرفای شمس و نوشته های فوق العاده و جادویی کتاب که پس از مدتی دیدم مردی از دور در باران آمد در واقع گوشه چشمم داشت میدید مردی داره میاد سمت من نادیدش گرفتم وقتی دیدم بالا سرم وایساد سرمو بالا کردم ببینم کیه دیدم مسئول تشکیل کلاسا بالا سرم با اخم وایساده و میگه این چه وضعشه و از شانس گه بنده همون لحظه گوشیم افتاد زمین و پامو جمع کردم تا گوشیمو بردارم اونور ردیف یه خانمی وایساده بود و کااملا معلوم بود که این آقای هیچکاره این حرکت رو کرد که بگه جلو اون خانم ظاهرا یه کاره که آره بابا منم یه کاره ی اینجام 😐😐😐 

و من فقط بعدش خندیدم کلی و بعد از رفتنش دوباره پا رو پا و در همان پوزیشن سابق برگشتم به دنیای خودم تا زمانی که کلاس شلوغ شد و استاد به عنوان مردی کیف به دست آمد . 

.

با خوشحالی اعلام دارم که بله بالاخره کار گرفتم و به عنوان معلم زبان وارد یک موسسه شدم و قراره به پنج زبان اموز 8-9 ساله ی باهوش درس بدم و موسسه ی دیگری قرار بر این شد که به مدت یک ترم برام کلاس بزارن تا آماده ی تدریس در موسسشون بشم 

و اینگونه شد که پرررت شدیم در پروسه ی مزخرف اما جالب " بزرگ شدن" 

.

کاش انقدر بزرگ شدن چیز ترسناک بزرگ و مسخره ای نبود تا انتخابمان میشد نه تفدیرمان :( 

.

بچه هامان می‌فرمایند :

قول بده اونجا که بریم 

آفتاب داره و رودخونه 

برقصن درختای بلند 

تو آهنگی که باد می خونه 

قول بده اونجا که بریم 

شبای سرد جمع شیم دور آتیش 

وقتی به این روزا فکر میکنیم 

تمومشون ما رو میخندونه 

.

دو خط آخرش بهترین بخش همه ی قصه های سخت زندگامونه بهترینش 

هی سامی این قولو بهت میدم 

هی سامان یادته خنده هامونو که به اون روزا و دعواهامون داشتیم ؟؟ 

تابستون بعدی وقتی داریم خودمونو تابستونو باهم میترکونیم کللللی ازین قولا بهت میدم که عملیش میکنیم و" وقتی به این روزا فکر میکنیم / تمومشون ما رو میخندونه "  :) 

مطمئنم 

.

وقتی داشتم عکسامونو نگاه میکردم و فکر میکردم یاد این جملت افتادم 

" آدم باید اینا رو بزاره اولویتاش" جزو بهترین جمله هایی بود که شنیدم و عجیب حال دلمو خوب کرد 

واقعنم همین طوره آدم باید تو رو پری و لطیف و سروی و امثال شماها رو بزاره اولویتاش :)

ّّّ.

موهامو اول یه فرق وسط میگیرم یه طرفشو می بندم با کش اون طرفو شروع میکنم از زیر می بافم زود تموم میشه موهام کوتاه شده مثل قبل درس کردنشون پروسه ای نیست برا خودش کش اون طرف رو هم باز میکنم و اون رو از زیر میبافم از نتیجه ی کارم خوشم میاد 

جدیدا موهامو کلی میبافم لذت قشنگی داره یا خصوصا وقتی همه رو گوجه ای اون بالا جمع میکنم مثل چیزی میشه که هممش دوس داشتم بشه و بالاخره شد خیلی خوشم میاد باهاشون حال میکنم و از کوتاه کردنشون اصلا پشیمون نیستم حتی وقتی به این فکر میکنم که به خاطر چییی! موهامو زدم 

آدم.گاهی وقتا زورش فقط به موهاش می رسه دیگه چیکار کنم !؟ :/

.

همه ی اینا رو که گفتم برات 

اینا " تلاش " های این روزامه برای خوب کردن حالم 

حال بدایی هم هست این وسط سامی وسط همه ی اینا میاد شونه های بیجون روحمو میگیره تکون میده و میگه به خودت بیا دیونه قوی باش بسه و به زور منو پرت میکنه بیرون از اون حال 

اونقدر این روزا تکون داده شونه هامو تو.چشام نگاه کرده که نگو انقد با لگد پرتم کرده که الان بش استراحت مطلق دادم گفتم بخوابه اومدم خونه پیش بهترین زن دنیا که از هر کس و هر چیز دیگه ای که ببرم تو این دنیا وقتی ببینمش بهم یادآوری میشه هنوز یکی هست که وقتی کسی نیست اون باشه هنوز کسی هست که باید تو اول لیست اولویتات باشه کسی که وقتی خندشو میبینم وقتی میبینم با افتخار نگام میکنه نمیتونم با ضعیف بودنم با حال بدم ناامید و ناراحتش کنم 

به خاطر خنده هاش هم شده حال دلم رو.خوب میکنم 

تو ذهنم اکو میشه بدجور :

سخته ولی میتونی 

آسون مال قصه هاس 

:) 

.

شب بخیر 

خدافظ 

تموم شد  :)))



بعدا افزود : 

بدترین بخش قضیه جایی هست که تو شهر خودم که انقدر دوسش داشتم هر لحظه که قدم میزنم فک میکنم که یه جایی یکیشون رو ممکنه ببینم و رو برو شدنم باهاشون جزو حل نشده های ذهنمه نه به خاطر ترس ازشون بلکه واقعا نمیدونم باید چه نوع واکنشی نشون بدم :// و این حل نشده برام به هیچ وجه و این شهر لعنتی بالاخره برام به شهری تبدیل شده که بخوام ماهی یه بار حتی بهش برگردم 😐 

و دیگه برام جذاب نیست :/

فکر نمی کردم روزی برسه که اینو بگم اما چقدر فکرامون تو گذشته شبیه روزای الانمون " نیست" !!!!!





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۷ ، ۰۰:۵۲
** دریا **
چهارشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۷، ۰۱:۱۲ ق.ظ

شاعر می‌فرماید دارم میرم به تهرون :)

وی شوق فردا را دارد و در ذهنش برنامه ریزی میکند که چگونه "فضای کوهستان را شاد کند " دی:


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۷ ، ۰۱:۱۲
** دریا **
يكشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۴۰ ب.ظ

واقعه ای از جنس آغوش تو ...

گاهی وقتا لازمه یه صدا یه صدای آشنا تو رو بکوبه و بکوبه تا به خودت بیای تا به خودت یادآوری بشه که کجای کاری که داری خودت با خودت چیکار میکنی 

خیلی وقتا ما خودمون مسبب حال بد خودمون میشیم نه هیچ کس دیگه ای

و اینو انگار لازم بود که یکی بهم یادآوری کنه که بهم بگه کجای زندگیم وایسادم که بهم بگه حواسم به خودم نیست اصلا هم نیست 

که منو اونقدر بکوبه تا به خودم بیام و بگم دیگه نمیخوام مثل اون من قبلیه باشم کسی که به خودش اهمیت نمی داد کسی که خییلی وقت بود که خودشو از یاد برده بود کسی که بعضی از ادمای زندگیشو بیخود اونقدر بزرگ کرده بود که خودش خورد شد بارها و بارها هم خورد شده بود 

همه ی اینا گاهی وقتا واقعا لازمه تا بعدش آدم قوی تری بشیم تا بعدش بشیم کسی که خودشو بیشتر از هر کس و هر چیز دیگه ای دوس داره و اول به خودش اهمیت میده کسی که دیگه خودش حداقل باعث عذاب خودش نمیشه 

از روزاش لذت میبره دوسشون داره آدم واقعیای زندگیشو بیشتر میبینه بیشتر حرف میزنه دیگه نقاب نمیزاره خود خود خودشه... 

این آدم جدیدو دوس دارم و هر روز میخوام خوب و خوب ترش کنم 

میخوام قوی ترش کنم امیدوار تر سرحال تر ... 

گاهی وقتا تغییر خوبه ادمو بیدار میکنه 

:))


پ ن: عنوان هیچ ربطی به پست ندارد خودمان میدانیم :-D



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۷ ، ۲۰:۴۰
** دریا **

نشستم رو صندلی نشسته رو مبل رو به روم داره همین جور حرف میزنه از کارای روزمرش میگه 

محو میشم تو چشاش نمی شنوم چی میگه فقط صداشو میشنوم همین 

بم میگه حتما خوابت میاد لحاف بندازم کنارم بخوابی ؟؟، سر تکون میدم میگم آره 

تو همین حین که غرق شدم تو چشمای قهوه ایش و صورت استخونیش دارم فکر میکنم به اینکه چقد دوسش دارم به اینکه نبود چی میشد نبود چی میشدم ؟؟؟ فکر بش ترسناکه وحشت داره خییلی زیاد ... درست مثل همون جمله ترسناکه که گفتم راجبش میترسم چیزی بگم حرفی بزنم راجب اینم میترسم فکر کنم اینکه نباشه چی میشه چی میشم  ... اصن ولش کن ... داشتم چی می گفتم ... آهان...

دلش برام تنگ شده دو هفتس منو ندیده . می رم وسط تمیز کردنای خونه یهو بغلش دلم برا این جای امن تنگ شده بود برا لوس کردنام براش تنگ شده بود 

برا اینکه سر بزارم رو پاش موهامو ناز کنه ... راستش فک کنم تنها کسی هست که موهامو ناز میکنه و دستشو رو موهام جولان میده چون همیشه این منم که این کار رو برای عزیزام میکنم حس خوبی میده بهم البته اینکارو برا هر کسی هم نمیکنما دی:

خلاصه اینکه زندگی گاهی وقتا یعنی نگاه کردنو نگاه کردن 

صدای اتاق سرد آبی پلی شده صدای گویندش ارومم میکنه خیلی خوبه 

یه جای حرفاش به دلبر میگه 

 "هر وقت میخوام بغلت کنم نگات میکنم هر وقت میخوام ببوسمت نگات میکنم هر وقت میخوام بگم دوست دارم نگات میکنم محو میشم توت "

دارم فک میکنم خیلی وقتا منم همینم شبیه امشب 

من آدم نگاه کردنم اصن حرفم نمیاد زیاد ،  نگاه میکنم اما خیلی وقتا نگاه کردم و دیدم چجوری خورد شدنمو حرفم نیومد وایسادم نگاه کردم و دفاعی نکردم از خودم چون گوشی ندیدم که بشنوه که خودشو جام بزاره که بفهمتم حرفم نیومد وقتیم اومد همون شد نتیجه ..  بگذریم حرفای خوب خوب بزنیم وارد حرفای بد نشین تمومی نداره... 


پ.ن: اتاق سرد آبی چهار ویس داستان طوره داستان یه دیونه تو دیونه خونه مثل رادیو چهرازی اما این جنبه ی طنز و شوخی نداره 

عاشقانس باید گوش بدی تا بفهمی چی میگم تا بفهمی راه دانشگاه تا خونه رو پیاده با قدمای مورچه ای در حالی که هندزفری تو گوشمه چجوری با حال خوب طی میکنم :) 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۷ ، ۰۰:۵۸
** دریا **