یک نفر باید باشد
گفته بود «میشود»، «میتوانی»، «این هم میگذرد»، و من به طول این مسیر فکر کرده بودم. به چگونگیاش. بله، میگذرد؛ اما گذشتن از یک جادهی سر سبز که در آن نسیم خنکی میوزد کجا و گذشتن از روی یک دریاچه که سطحش یخ بسته و هر لحظه احتمال شکستن یخهایش میرود کجا؟ گذشتن از مسیری که یک ساعته به انتها میرسد کجا و گذشتن از راهی که از فرط طولانی بودن، سفر نام میگیرد کجا؟ میدانستم میگذرد. همین که داشتم رنج میبردم یعنی در سِیرِ این گذشتن قرار گرفته بودم.
گفته بود «قوی باش»، «تنهایی هم میتوانی. باید بتوانی!». فکر کردم آدمی که روی یک دریاچهی یخ قرار گرفته، نه میتواند بایستد، نه میتواند حرکت کند. در هر دو حالت یخ میشکند. تنهایی هم میتواند؟ نه اینکه یک نفر دیگر بیاید روی یخ، کنارش راه برود. معلوم است که اینطور، یخ زودتر و با شدت بیشتری میشکند. ولی یک نفر باید باشد، یک نفر باید از آسمان بیاید که او را از سطح یخ بلند کند و ببرد بگذارد روی یک زمین سفت و صاف. نباید باشد؟ هیچکس به تنهایی از یک آشوب در عمق اقیانوس نجات پیدا نکرده.
#آنا_جمشیدی