سقف من آرامش است

بگذار که چشم ها ببندد / کمتر به من این جهان بخندد
مشخصات بلاگ

گاهی اوقات نیاز نیست حتما سقف بالای سرمان از آهن و سیمان و گچ باشد
تا بگوییم " سقفی بالای سرمان است" میتواند این سقف آسمان سیاه و سفیدمان باشد
که شب ها با نور ماه و قندیل های آسمان و روزها با خورشید روشن شود
گاهی هم این سقف میتواند " آرامش " باشد
سقف من آرامش است :-)

خیلی وقت بود که میخواستم چیزی بنویسم اما نمی دانستم چه چیز جدیدی در روزهایم لایق نوشتن است . 

بالاخره بعد از مدتی دیدمش دلم برایش خیلی خیلی تنگ شده بود برای عطرش که البته من نمیتوانم حسش کنم اما میگویند که بوی دلچسبی دارد برای عصبانیت هایش برای ارامشش برای طوفانش برای همه چیزش دلم تنگ شده بود . اینکه بنشینم و در سکون و سکوت فقط و فقط تماشایش کنم صدایش را با گوشهایم لمس کنم نمیدانم چرا اما وقتی دیدمش عصبانی بود شاید برای اینکه خیلی وقت بود که به او سر نزده بودم شاید برای این اوضاع دنیا و روزگار . 

اما برخلاف روزهای دیگر آبی آبی بود تمیز . عقب کشیده بود با احتیاط اما سریع از صخره ها بالا رفتم و جایی پیدا کردم برای نشستن . 

چند لحظه ای سکوت کافی بود تا صدایش در وجودم جایش را پیدا کند 

آرامش دقیقا همین جاست کنار گوشهایم روبه روی چشمانم در قعر موجهایش.

کف های سفید که چون لشکری سواره می تازند تا به ساحل برسند و بعد تمام میشوند زیبایی دوچندانی به منظره ی روبه چشمانم بخشیده بود . 

صخره ها ! 

برایم یادآور روزهای خوش و تلخ زیادی ست. مثلا یادم هست که سنگ ها خیلی جلوتر از این ها بودند می رفتیم در گسلمان مینشستیم حرف میزدیم گاهی هم سربازی میآمد و سوتی میزد و بیرونمان میکرد ظاهرا مچمان را گرفته بود گاهی هم دونفر میآمدند منظره مان را کاملا از هم میپاشیدند گاهی هم بود که می رفتیم آن جلوی جلو مینشستیم آن لبه ها در یک روز سرد بارانی زمستانی/ پاییزی

نم باران که بر صورتم می‌نشست احساس لطیفی بود بعضی وقتها هم مزیتی داشت با اشکهایم فاطی میشد و هیچکس چیزی نمی فهمید . 

یا مثلا آن شبی که رفته بودیم دور بزنیم و پاهایمان مارا کشاند سمتش . سمت دریا. خلوت خلوت بود چادر تیره ی شب هیچ نوری برایمان نگذاشته بود دریا عقب نشسته بود خیلی عقب و ساحل را برایمان باز گذاشته بود چاوشی میخواند ماهم میخواندیم 

دیییییونه اخ دیییونه

پناه گرفتیم کنار یک چادر زیر یک سایه بان و حرفهایمان صاحبان چادر را به قهقهه واداشته بود زیر نور تیر برق میرقصیدیم و همچنان صدایی میخواند. 

یا مثلا روز تولدش برایش غذایی دست و پا کرده بودم بساط را جمع کردیم یادم است آن روز آفتابی بود و هوا صاف صاف . خاله ی لپویم 😂 هم نشسته بود و داشت هت شپ سوت میخواند . کلی حرف زدیم خوردیم و یکروز خوب دیگر به روزهای خوب تابستانمان افزودیم . 

دیروز در بین همه این گیرودار ها دلم این روز ها را خواست دلم همان تابستان را خواست . 

آه خاطرات ... خاطرات ... بهترین دوست و در عین حال بدترین دشمنان ذهنمان...

صدایی میاید و مرا از تصوراتم بیرون میکشد 

مامان: آب میخوری؟

- اوهوم 

:-)


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۵/۲۱
** دریا **

نظرات  (۲)

نمیتونی عطرشو حس کنی؟ جدی میگی؟
پاسخ:
نه :-(
چون حس بویاییم در ضعیف ترین حد ممکنه بوی دریا بوی خاک نم خورده از این مدل بو ها رو حس نمیکنم 

منو بگیر از همهمه
منو به خلوتت ببر
پاسخ:
🌸😍💗
:-))))))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی