حس نایابی که وقتی دیدمت فهمیدم
و خوشحالی حس نایابی بود که فقط وقتی دیدمش به آن پی بردم
چیزی شبیه به شنیدن صدای تپش قلب جنین در یک جلسه ی سونوگرافی برای اولین بار توسط مادرش
چیزی شبیه خنده میان گریه خنده ای از سر شوق
چیزی شبیه به بسته شدن گلبرگ های گل قهر کن وقتی به آن دست میزنی
چیزی شبیه به اولین باری که مادر نوزادش را بعد از ماه ها انتظار در آغوش میگیرد و با ولع میبوسدش میبویدش
چیزی شبیه به وقتی که مرا تنگ در آغوش گرفتی تا مبادا جایی بروم تا ابدی شویم در آن لحظه انگار میخواستی مطمئن شوی که این خیال نیست
چیزی شبیه به بوسیدن چشمانت وقتی که همه ی دنیای من است و ترس پشت این بوسه وقتی که میگوید بوسه روی چشم دوری میاورد
چیزی شبیه به ....
زبانم نمی چرخد ... نمی تواند...
میخواستم بگویم چیزی شبیه به وقتی که قول دادی هیچوقت دستم را رها نمیکنی و من ساده لوحانه دل سپردم به قولت ...
اما بعد این دیگر همه ی چیزهایی که به ذهنم میرسد تا خوشحالی را این حس نایاب را توصیف کنم مربوط به " تو " میشود ...
اما چرا آه می کشم وقتی این را میگویم؟؟ تو فقط میدانی ...