سقف من آرامش است

بگذار که چشم ها ببندد / کمتر به من این جهان بخندد
مشخصات بلاگ

گاهی اوقات نیاز نیست حتما سقف بالای سرمان از آهن و سیمان و گچ باشد
تا بگوییم " سقفی بالای سرمان است" میتواند این سقف آسمان سیاه و سفیدمان باشد
که شب ها با نور ماه و قندیل های آسمان و روزها با خورشید روشن شود
گاهی هم این سقف میتواند " آرامش " باشد
سقف من آرامش است :-)

پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۴۴ ق.ظ

یادگرفتنی های 98 و اندکی حرف دل

خیلی وقته که چیز جدیدی ننوشتم اما الان تو این وقت بی وقت دلم خواست بنویسم . 

نمیدونم اما چی باید باشه ... خوشحالی برای خوب بودن امتحانا؟... یا گفتن از حال هایی که تو یه ثانیه عوض میشن؟... یا نوشتن از غمی که انگار دلم به وجودش "،عادت" کرده؟؟ ...

هر وقت که زخمی ، دردی ، غمی چیزی تو دل آدمی ایجاد میشه درست مثل بیماری یه دوره ی حاد داره ، امان از این دوره ی لعنتی ... هیچ چیزی تو عالم نیست که دلتو به معنای واقعی خوشحال کنه ، از رو میگی میخندی اما تو پوسیده و از هم پاشیده ... مثل یه سقفی هستی که هر چهار طرفش ترک خورده و منتظر کوووچیکترین لرزس تا بریزه و از هم بپاشه...

یه دوره ی نقاهت هم داره که این دوره به مرور بعد از دوره ی حاد خودشو نشون میده... اما این دوره برعکس بیماری که بیمار درمان میشه و زخماش دارن خوب میشن تو این مواقع دوره ی نقاهت به معنی عادت کردن دل و کنار اومدن باهاش هست .. انگار این حس میشه شبیه یه دوست یا یه تنهایی که همیشه هست و بهت یادآوری میکنه از کی ، کی ، کجا خوردی ... انگار باید باشه تا مداممممم یادت بیاره که مبادا یادت بره و باااز هم بشی همون احمقی که بودی ... من از هیچ اشتباهی که مرتکبش شدم پشیمون نیستم از هیچکدومشون شاید درست نباشه بگم اما اگه ده بار هم برگردم عقب باز هم همین اشتباهات رو مرتکب میشم... چون انقدر یاد گرفتم ازشون که فکر نمیکنم اگه مرتکبشون نمی شدم میتونستم یاد بگیرمشون... 

میدونی ؟... سقف آرامش ... جدیدا قلب دردات دوباره برگشتن ، نبض تند تو رگات باز برگشته... اما یه چیزایی دیگه برنگشته و خوشحالم بابتشون 

اون عادت نکردنه... اون برنگشته و مونده ... 

یک روز هم نیست که من فکر نکنم بهشون ، که یادم بره ، حتی یک روز ... تو اوووج خندیدنام حتی ، تو بینابین اهنگای لعنتی که میشنوم ، تو همه ی لحظه های دلگیریم، همه چی همه چی ... 

اومدم فقط بنویسم خوبم اما گاهی نیستم ، عادت کردم و این خوبه ، میترسم و نمیدونم این خوبه یا نه ، خوابش رو دوبار تا حالا دیدم و نمیدونم خوبه یا نه یا هیچی اصن ، و با وجود همه و همه ی اینا هیچ کدوم منو از گذروندن روال زندگیم بازنداشت و متوقفم نکرد و این خوبه .

جدیدا دارم خیلی چیزا رو بیشتر یاد میگیرم 

مثلا اینکه برا کسی که" نمیخواد" نه طرز فکر غلطشو نه زندگیشو نه تصمیمش رو عوض کنه کوچک تریییین تلاشی نکن و یه به من چه ی خیلی بزرگ به خودت بگو ، یا اینکه دارم سکوت رو بیشتر و بیشتر تمرین میکنم که چه وقتایی خوب ازشون استفاده کنم ، یا اینکه نزارم حرف تو دلم بمونه و خودخواه باشم اندکی به قول ساجی خیلی خیلی خیلی طول کشید تا یاد بگیریم خودخواه باشیم ، 

تیکه نپرونم و مستقیم حرفمو بزنم وقتی که "لازمه"، 

... 

خب تا کشفیات بعدی بدرود ، من برم بخوابم ، فعلا و صبح بخیر با این اوصاف زمان !😑😂

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۳/۳۰
** دریا **

نظرات  (۲)

احساس میکنم پیر شدیم تا اینارو یاد بگیریم! خیلی خیلی خیلی طول کشید تا یاد بگیریم باید خودخواه باشیم...

قضاوت نکن خودتو نازی. خوب و بد درهمه. مهم نیست حسی که ما داریم، خوابی که ما میبینیم یا ترس هامون خوبه یا بد. چه اهمیتی داره خوبه یا بد؟ مهم اینه که اونا هستن! وجود دارن و یه بخشی از مان که باید باهاشون زندگی کنیم. و مهم تر اینه که هر خوابی صبحش دیدی صبح با محتویات معده ات بسپریش به چاه توالت و بری زندگیتو کنی _ که واقعا سخته. 
به اقامون هیمنگوی رحمه الله علیه میگن خوب و بد چیه؟ میگه هر چیزی که بهت حس خوبی بده خوبه. البته که یکم غیر منطقی و غیر عرفانیه به نظرم ولی در مواردی کاربرد داره:) 
من دقیقا دیروز داشتم فکر میکردم - صرفا در مورد شخص خودم- که پس من چرا نمیکشم بیرون؟ یه اتفاقی دو سال پیش افتاد تموم شد رفت. حتی دیگه اپسیلون دردی هم براش حس نمیکنما و پس ذهنم لابد از چنان اهمیتی برخورداره که همین دو روز پیش نشستم از اول تا اخرشو برا یه نفر تعریف کردم و خب که چی؟ چرا نمیکشم بیرون؟ 
به قول سارا که میگفت غمگین بودن کار راحتیه. وقتی یه اتفاقی میافته همه بلدن غمگین بشن. تا سالها حتی! ولی محکم اونیه که رد میشه و همچنان شاده. 
لامصب هم رد شدنش سخته و هم شاد بودنش! 

ضمن اینکه اووووووی دلبندم! من بمیرم تو قلب درد بگیریااااااا! هیچی هیچی هیچی ارزش اینکه خودتو از بین ببری نداره. مراقب خودت - روحی و جسمی- باش. لطفا. 

 هان میخواستم در ادامه اینکه خب که چی و چرا نمیکشم بیرون اینو بگم :
انگار یه بخشی از ما اصرار داره بگه حالا که اینجوری شده منم هر روز فلفل میریزم دهنت تا یادت بمونه چه اشتباهی کردی و دیگه تکرارش نکنی! 
انگار یه تیکه از خودمون نمیخواد خودمونو ببخشه و اصلا متوجه نیست اولا ما اشتباه غیر قابل جبرانی نکردیم دوووووما! زندگی خودمون بوده (خودمون با اون حجم درک و عقل و درایت) دلمون خواسته برینیم بهش! حالا الان چیکار کنیم؟ بریم با دستمال کاغذی دست کنیم وسط ریدمانمون تمیز میشه؟ نمیشه دیگه! باید پذیرفت و رد شد. 
گمونم با این پستت علت اصرار مغزم به یاداوری و مرور وقایع رو فهمیدم:) 
پاسخ:
ار دقیقا چیزی که ذهنم اصرااار داره هم همینه که فراموش نکنم و همیشه یادم بمونه تا تکرار نشه تا باری دیگر اذیت نشم که این انچنان خوب هم نیست کلا در طی این مسیر که باید یادم بمونه دارم اذیت میشم و واقعا دست خودم نیس 
یعنی اینجوری نیست که یادم بره خوشحال باشم و بخندم 
همه ی این حس خوبا رو راحت میزارم بیاد داخل ولی بعضی وقتا خواسته یا ناخواسته طوری قلبم سفت میشه و یا طوری نفسم میگیره که نمیتونم کنترلش کنم و وقتی هم میاد بدجور میاد 
حرفات درست و منطقیه نه چیزی رو میشه عوض کرد نه درست کردم ریدیم که ریدیم ولی به قول همون حرفت هم شاد بودن سخته هم رد شدن ازش :|
خدا نکنه چیزیت بشه رفیق 
سعی در مراقبت میکنیم اما گاهی از دستم در میره :)

جواب هر دو کامنتت 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی