سقف من آرامش است

بگذار که چشم ها ببندد / کمتر به من این جهان بخندد
مشخصات بلاگ

گاهی اوقات نیاز نیست حتما سقف بالای سرمان از آهن و سیمان و گچ باشد
تا بگوییم " سقفی بالای سرمان است" میتواند این سقف آسمان سیاه و سفیدمان باشد
که شب ها با نور ماه و قندیل های آسمان و روزها با خورشید روشن شود
گاهی هم این سقف میتواند " آرامش " باشد
سقف من آرامش است :-)

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

يكشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۱۳ ب.ظ

حس زندگی

غMy_Stories:

▫️گفت: یه زمانى حس میکردم زندگی نمیکنم، حس میکردم برای زندگی باید خیلی چیزا داشت و خیلی دنبالش میگشتم، یه روز به خودم اومدم و دیدم زندگی همین بیخ گوشم بوده ولى نمى دیدمش. زندگى تو راه خونه تا دانشگاه بود، موقع خستگی از کار روزانه، دیدن ادم های اطراف، نشستن دور سفره ى افطار.


▫️شاید تا قبل اون ساده از کنار عابراى پیاده عبور میکردم، اما الان واسه آدما وقت میذارم، واسه کتابا وقت میذارم و آهنگ هارو تا ته گوش میدم...


▫️اسمش رو گذاشتم #حس_زندگى . هروقت پیداش کنى، از همون روز زندگیت شروع میشه...


#روزنوشت

#مهدی_معارف

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۳
** دریا **
سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۲۵ ب.ظ

سوالی که ارزش فکر کردن داره

یه سوال پرسید که. سوال به جا و قابل تفکری بود 

پرسید فکر کن و بگو چی به خودت بدهکاری ؟

...

جوابمو اینجا می نویسم :

وقتی به این فکر میکنم که در حق خودم چه کوتاهی هایی کردم باید بگم که من دو تا 365 روز رو به خودم بدهکارم دو سالی که رفته بودم تو فکر کسی یا کسایی که ارزش یه ارزنم نداشتن چه برسه قطره قطره اشکای من 

من تمام لحظه هایی رو که میتونستم خوب زندگی کنم  رو به خودم بدهکارم

یه چنتا دل به دست آوردن هم هست . دلایی که ناخواسته با حرفام رنجوندم و به دستشون نیاوردم رو بدهکارم   

خیلی دلم میخواست که بیام اینجا و بنویسم من به خودم بدهکار نیستم و هیچوقت در حق خودم کم کاری نکردم ولی ... اما حالا که بهش پی بردم و فهمیدم بیش از پیش سعی میکنم که درستش کنم 

دریا کنم همه ی لحظه هامو همه ی حرفامو همه ی دلایی که شکستم سعی کنم خوب باشم و خوب زندگی کنم اون طور که خودم میخوام نه اون طور که بقیه میخوان 

از الان به بعد سعی میکنم بدهی هامو با خودم صاف کنم 

به امید وقتی که بیام اینجا و بنویسم من دیگه هیچ بدهی به خودم ندارم هیچ دینی ندارم که ادا نکرده باشم :-)

حالا سوال من از شما اینه 

چی به خودتون بدهکارین؟


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۵
** دریا **

خیلی وقت بود که میخواستم چیزی بنویسم اما نمی دانستم چه چیز جدیدی در روزهایم لایق نوشتن است . 

بالاخره بعد از مدتی دیدمش دلم برایش خیلی خیلی تنگ شده بود برای عطرش که البته من نمیتوانم حسش کنم اما میگویند که بوی دلچسبی دارد برای عصبانیت هایش برای ارامشش برای طوفانش برای همه چیزش دلم تنگ شده بود . اینکه بنشینم و در سکون و سکوت فقط و فقط تماشایش کنم صدایش را با گوشهایم لمس کنم نمیدانم چرا اما وقتی دیدمش عصبانی بود شاید برای اینکه خیلی وقت بود که به او سر نزده بودم شاید برای این اوضاع دنیا و روزگار . 

اما برخلاف روزهای دیگر آبی آبی بود تمیز . عقب کشیده بود با احتیاط اما سریع از صخره ها بالا رفتم و جایی پیدا کردم برای نشستن . 

چند لحظه ای سکوت کافی بود تا صدایش در وجودم جایش را پیدا کند 

آرامش دقیقا همین جاست کنار گوشهایم روبه روی چشمانم در قعر موجهایش.

کف های سفید که چون لشکری سواره می تازند تا به ساحل برسند و بعد تمام میشوند زیبایی دوچندانی به منظره ی روبه چشمانم بخشیده بود . 

صخره ها ! 

برایم یادآور روزهای خوش و تلخ زیادی ست. مثلا یادم هست که سنگ ها خیلی جلوتر از این ها بودند می رفتیم در گسلمان مینشستیم حرف میزدیم گاهی هم سربازی میآمد و سوتی میزد و بیرونمان میکرد ظاهرا مچمان را گرفته بود گاهی هم دونفر میآمدند منظره مان را کاملا از هم میپاشیدند گاهی هم بود که می رفتیم آن جلوی جلو مینشستیم آن لبه ها در یک روز سرد بارانی زمستانی/ پاییزی

نم باران که بر صورتم می‌نشست احساس لطیفی بود بعضی وقتها هم مزیتی داشت با اشکهایم فاطی میشد و هیچکس چیزی نمی فهمید . 

یا مثلا آن شبی که رفته بودیم دور بزنیم و پاهایمان مارا کشاند سمتش . سمت دریا. خلوت خلوت بود چادر تیره ی شب هیچ نوری برایمان نگذاشته بود دریا عقب نشسته بود خیلی عقب و ساحل را برایمان باز گذاشته بود چاوشی میخواند ماهم میخواندیم 

دیییییونه اخ دیییونه

پناه گرفتیم کنار یک چادر زیر یک سایه بان و حرفهایمان صاحبان چادر را به قهقهه واداشته بود زیر نور تیر برق میرقصیدیم و همچنان صدایی میخواند. 

یا مثلا روز تولدش برایش غذایی دست و پا کرده بودم بساط را جمع کردیم یادم است آن روز آفتابی بود و هوا صاف صاف . خاله ی لپویم 😂 هم نشسته بود و داشت هت شپ سوت میخواند . کلی حرف زدیم خوردیم و یکروز خوب دیگر به روزهای خوب تابستانمان افزودیم . 

دیروز در بین همه این گیرودار ها دلم این روز ها را خواست دلم همان تابستان را خواست . 

آه خاطرات ... خاطرات ... بهترین دوست و در عین حال بدترین دشمنان ذهنمان...

صدایی میاید و مرا از تصوراتم بیرون میکشد 

مامان: آب میخوری؟

- اوهوم 

:-)


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۶
** دریا **
جمعه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۲۹ ب.ظ

یکی باید باشد ...


یکی باید باشد.

از آن آدم هایی که دلت بخواهد اولین خبر هیجان انگیز را به او بگویی، از آن هایی که همه چیز را با آب و تاب برایش تعریف کنی... 

بدون کم و کسری، بدون خجالت زدگی و بدون پشیمانی.

از آن آدم هایی که هیچ وقت در کنارش احساس بدی بهت دست ندهد، ناراحت کارهایی که کردی و نکردی نباشی! کنارش همبرگرت را راحت بخوری و تمام صورتت را سسی کنی، او هم با خونسردی نگاهت کند و با لبخند گوشه لبت را پاک کند و باهم بخندید. 

از آن آدم هایی که صبح زود بیدار شود و با اینکه میداند خوابی، حالت را بپرسد! همانی که به سرش میزند و تا راه های دور میبردت تا غروب خورشید را از زاویه بهتری ببینی و خودش تمام مدت حرفی نمیزند و آسمان را نگاه میکند! 

یکی باید باشد که... 

گاهی که به خودم میایم فکر میکنم همین که کسی باشد که کسی باشد کافیست!


#نرگس_رامش

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۹
** دریا **