سقف من آرامش است

بگذار که چشم ها ببندد / کمتر به من این جهان بخندد
مشخصات بلاگ

گاهی اوقات نیاز نیست حتما سقف بالای سرمان از آهن و سیمان و گچ باشد
تا بگوییم " سقفی بالای سرمان است" میتواند این سقف آسمان سیاه و سفیدمان باشد
که شب ها با نور ماه و قندیل های آسمان و روزها با خورشید روشن شود
گاهی هم این سقف میتواند " آرامش " باشد
سقف من آرامش است :-)

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۴۱ ب.ظ

No need to damn subject

یه بار بهش گفتم که تو وقتی من خوبم منو دوس داری فقط وقتی به حرفت گوش میدم منو دوس داری به محض اینکه کاری بر خلاف نظر تو انجام بدم میشم آدم بده و دیگه منو دوس نداری ، تصوری که از من ساختی برا خودت رو دوسداری ...

اون اولین نفری نیس که فقط تصور بی نقصی که از من ساخته رودوسداره و تا کاری که برخلاف میلش باشه رو انجام بدم میشم بدترین آدم میشم کسی که باوراش نسبت به من شکسته .... 

وقتی بار دیگه قضاوت شدن از جانب یه عزیزی رو بشنوی درد داره میسوزه خیلی هم میسوزه و همچنین مقایسه شدن با یه آدم عوضی از جانب همون آدم ... انگار زمان داره تکرار میشه منتها با یه آدم نزدیکتر و عزیزتر ... 

دقیقا همون کار به همون نحوی که یه نفر دیگه انجام داده بود رو امروز یه نفر عزیزتر انجام داد ... 

بارها تو حرفاش سعی کرد بگه اینطور نیست ک تو فکر میکنی و من فقط نوع خوبتو دوس ندارم من کلا خودتو دوس دارم ولی بارها و بارها برعکسشو ثابت کرد درست مثل امروز .... 

دل شکستن راحته جمع کردنش اما نه .... اصلا هم راحت نیس ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۸ ، ۲۰:۴۱
** دریا **
شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۳۲ ق.ظ

ماوی باهچه

امروز قرار بر این بود که بریم جایی به اسم "mahvi bahche"، جایی ک نسبتا دور بود و لوکس و اینکه فقط یه بار می رفتیم اینجا رو .

صبح سه تایی بیدار شدیم و هوا به شدت گرم بود شب قبلش چند بار بیدار شده بودیم از شدت گرما . صبح مبل رو جا به جا کردیم چون جلوی بلد پنجره رو گرفته بود که ای کاش زودتر اینکارو میکردیم . 

دوش گرفتیم و لباس پوشیدیم و آرایش و این حرفا کردیم ، ساعتو چک کردم و دیدم بعله الان بهترین زمان برای زنگ زدن به ساجیه که از ازمونش اومده ، ز زدم و کلی حرف زدیم که دلم تنگ شده بود براشون و خیلی خیلی خوشحال شدم که بالاخره این یوق کنکور از گردنش درومد و این فشار از روش برداشته شد. 

بعد میخواستیم بریم بیرون که لطیف کارت عابر بانکشو پیدا نمی کرد ، سه تایی افتادیم به جون جز جز خونه و پیداش نکردیم !! کلی فکرامونو رو.هم گذاشتیم و احتمال دادیم ک دستگاهی که دیروز ازش پول کشیده بود کارتو خورده ، با کلی استرس که آیا باشه آیا نباشه رفتیم بانک که دیدیم وقت استراحتشونه پس رفتیم تو فروشگاه کوتون کنارش و.کلی گشتیم و عکس گرفتیم و شفت بازی درآوردیم 😂

زمان استراحتشون که تموم شد رفتیم و دیدیم بعععله کارتش همونجا بوده که تااازه حالمون جا اومد و خوشحال و شاداب راه ماوی باهچه رو پیش گرفتیم . 

برای رفتن به اونجا باید سوار واپور میشدیم (کشتی مسافربری ازین خوشگلا😍😍😍) 

برا اولین بار بود که سوار میشدم و فووووق العاده به خصوص تو عرشه که رفته بودیم باد زیاااد میزد و حاااال میکردیم اصن 😍😍حس تایتانیک بهم دست داده بود 😂😂

وقتی رسیدیم به ماوی باهچه بهشت واقعی رو رو زمین دیدم از بس که زیبا بود نخلای بلند گلای خوشگل ساختمون ساعت صورتی و سفید ساختمون خیلی بزرگ چهار طبقه که همش پاساژ بود دور تا دور محوطه اصن یه چیزی بود ، دور تا دورتو میدیدی زیبایی بود و بس 😍

کلی خریدای خوب خوب کردیم و طبقه ی آخرش رفتیم که یه چیزی بخوریم ، اینجا خود غذاهای اصیلشون تعریفی نداره و برا همین رفتیم سراغ فست فود مک دونالد که واقعا غذاش عالی بود و به صرفه . 

عکسای زیاد ، شفت بازی و خندبدنامون ، تو هر مغازه سوژه کردنمون ، یکی از یکی دلقک تر بودنمون تو هر بار بیرون رفتن تکرار و تکرار میشد :)))

بعد از اونجا که به ززور ازش دل کندیم قرار بر این بود که تو بوستانلی که بعد از ماوی باهچه بود شهاب رو ببینیم . با واپور دوباره رفتیم به بوستانلی ، شبای اینجا به معنی واقعی کلمه فوق العادس و نمیشه توصیفش کرد و چندین برابر قشنگ تر از روزاشه ، کل چراغا روشنه و با واپور وسط دریا ... حس بینظیر آرامش رو داره ، آرامشی که از جنس واقعیته ...

وقتی رسیدیم به بوستانلی کنار دریا تو اسکله کلی کلی آدم بودن و شلوغ بود و همه زده بودن بیرون از خونه هاشون ، یه جا کلی از موتور سوارا با صدای اگزوزشون که من عاااشقشم مسابقه میخواستن بدن ، به یه جای دیگه رسیدیم که دیدیم آهنگ گذاشته بودن و داشتن مییرقصیدن یه گروهی، یه رقص خاص و مخصوص ترکا بود ، یکم نشستیم و نگاهشون کردیم ، در همین بین وقتی داشتم تماشاشون میکردم به این فکر کردم که اینا ابنچان با هر لباسی که دوسدارن باز یا بسته با حجاب یا کم حجاب نشستن بدون اینکه فک کنن کسی ممکنه تحریک بشه یا هر چیز دیگه ای اهنگ گذاشتن و دارن میرقصن و از زندگیشون لذت میبرن حتی اگه عده ایشون روز بدی رو داشتن هم با اومدن به اینجا یا با رقصیدن حالشون خوب میشه و اون لحظه بود که بغضی تو گلوم نشست و دلم برا ابرانم سوخت برا مردمی که با وجود ایییین همه سختی زندگی باز هم دلشون شاده و به چیزای دیگه دل خوش میکنن کاش ایرانمم همینقدر آدما با هم تو صلح بودن همینقدر از همدیگه نمیترسیدن که کسی فکر بد کنه ، قضاوت کنه یا بد نگاه کنه ، همینقدر تفاوتای همدیگه رو بپذیرن و چیزی به نام اجبار نباشه ، حرف من این نیست که از فردا همه لخت بگردن اصلا بلکه منظورم اینه که آدما خودشون عقایدشونو پوششونو انتخاب کنن و کسی به کسی کار نداشته باشه و از همدیگه نترسیم . 

خلاصه ماهم دیدیم نمیشه رفتیم باهاشون رقصیدیم دستو پا شکسته و پشت سرشون تکرار میکردیم حرکاتشونو (شاید کمی هم ریدیم به نظمشون😀) 

بعد از چنتا رقص اهنگای دونفره گذاشتن و همه دو به دو اومدن وسط و واقعا هم حرفه ای و زیبا میرقصیدن و دهنم وامونده بود . کاش منم انقدر قشنگ بلد بودم .

بعدش با پاهای بسیار خسته و کوفته برگشتیم خونه ، تو راه من خیلی خسته بودم اما وقتی خسته باشم و روز خوبی هم داشته باشم زیاد حرف میزنم و خندم میگیره و وقت اب روغن زدنم میشه 😂😑 قبل اینکه سوار اتوبوس بشیم یه سره حرف میزدم ، لطیف میگفت مگه تو خسته نیستی انقدر حرف میزنی ؟؟؟😑 گفتم نه بابا خسته چیه پامو که گذاشتم تو اتوبوس و نشستم از هوش رفتم شهاب میگفت کم مونده بود برات پتو بالش بیارم 😂😂 

رفتیم خونه و شهاب و من که خیلی گرسنه بودیم ، شهاب یه غذای سریع و خوشمزه درس کرد و زدیم همگی بر بدن و بیهوش افتادیم رو بالش و خواب مارا در ربود. 

تا درودی دیگر بدروود❤❤❤


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۸ ، ۰۳:۳۲
** دریا **
چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۹ ب.ظ

روز دوم

و این داستان ماست در روز دوم  ... صبح با صدای حرف زدن شهاب و لطیف بیدار شدم ، شهاب بالا سرم رو مبل نشسته بود منم دیگه خوابم پریده بود و بیدار شدم نشستم با موهای هپلی و قیافه ی گنگ اول صبح 😀😂 ساعت نه و نیم اینا بود ، سارا هم چند دقیقه بعد من پا شد یهو نشست 😂😑 از همون دقیقه ی اول صبح یه آهنگ قدیمی شنگول که الان یادم نیس هی تو ذهنم اومده بود و خندم گرفت داشتم میخوندمش و می خندیدم هطور الکی 😂😂😑😑(بله ما ازین خانواده هاشیم😂) شهاب با یه نگاه پوکر و متعجب نگام میکرد و فهمیده بود از همون دقیقه ی اول صبح اب روغن زدم 😂😂😂

فک کنم با خودش گفت خدا هم جوابش کرده بزار تو حال خودش باشه 😂

شهاب که رفت ما هم آماده شدیم که بریم ، موهای لطیف رو بافتم و موهای خودمو گوجه ای بالا بستم و سارا هم آماده شد و سه کله پوک راهی کناک شدیم .

کناک یه منطقه ی باحال و زیباس که با اتوبوس حدود بیست دقیقه راه داره ، اونجا نماد اصلی ازمیر یعنی میدون ساعت که یه برج ساعت هم داره وجود داره که وقتی ما رفتیم در حال منبت شدن بود و کامل معلوم نبود اما خیلی خوشگل بود ، یه مسجد کناک هم داره که هردوشون کلی قدمت دارن، دور و اطرافشون هم کلی کلی کبوتر هست که شبیه حرم هست و میتونیم از اونجا دونه بخریم و براشون بپاشیم . 

رفتیم بازارچه های خیلی خیلی شیک کناک و بخش زیبای خرید رو داشتیم 😍#خرید_درمانی 😀

به یه فروشنده برخوردیم که یکم. دستو پا شکسته باهاش حرف زدیم ک مثلا اینجا زیباس و عاشق ازمیر شدیم و اینا که تهش من به ترکی الکی گفتم من ترکی بلدم زر مفت زدم 😂 کلی از این حرف من ترکیدیم از خنده 

😂😂😂

بعد من از عمد دست میزاشتم رو لباسای زشت و به لطیفه می گفتم این خوبه 😂#کرم دارم 😂 اونم حرصی میشد و با سارا کلی می خندیدیم بهش 😑😂

آخر یه پیراهن خوب هم خریدیم و خسته و له راه برگشت رو در پیش گرفتیم 

 (اینجا هم هیشکی انگلیسی بلد نیس از هر 15 نفر دو تا حتی شاید یکی بلد باشه 😂😑 )

تو زمانی که لطیف سرکار هست منو سارا از یوتیوب (اینجا نیاز به فیلتر شکن نداره  و آدم عششق میکنه با نت 😍😍) اهنگای شاد قدیییمی میزاریم و باهاشوم اسکل وار میرقصیم و کلی به خودمون میخندیم 😂

(سه تا دلقک گیر هم افتادیم 😂😂😂) 

الان اینجا تو کوچه بغلی صدا ساز و دهل میاد و میتونیم بریم وسط جشنشون برقصیم که از جلوی خونه ی عروس فک کنم باشه 

به لطیفه پیام دادیم که جشنه و این حرفا لطیفه هم دیونه میگه کجا وایسین الان کلاسو تموم میکنم منم میام 😂😂 (میگم سه تا دلقک برا اینجاهاشه😂😑) 

فیلم عروسی لطیفه رو تا میایم ببینیم بعد ده مین لپ تاب خاموش میشه خودش 😑 (بهتر اصن قیافه ی نحس یه سریا رو هی هییی تو هر دقیقش نبینم نمیشه 😑😑)



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۸ ، ۲۳:۱۹
** دریا **
سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۹:۴۲ ب.ظ

این تابستان جوری دیگر شروع میشود ;-)

صبح بعد از خداحافظی از همگان سوار تاکسی شدیم که بریم به سمت تهرون .

به اندازه ی اندی وقتی داشت اهنگ " دارم می رم به تهرون " رو.میخوند خوشحال بودیم سه تامون. بعد از کلی خستگی شیرین رسیدیم تهران و یه ساندویچ کثیف چسکی خریدیم 😀😂😑😑 و صرفا جهت رفع گرسنگی خوردیم . با اسنپ عزیز که خدا واقعا رحمت کند باعث و بانیش را رفتیم  تا فرودگاه امام. گیت های مختلف رو رد کردیم و رو یه سری صندلی راحتی های بسیار جذاب ام دادیم و منتظر موندیم تا زمان پرواز برسه. 

سارا ترس از هواپیما داشت. و برای چیز جدید و جذابی بود خداروشکر هواپیمای خوبی بود و خیلی آروم هم سعود کرد و هم فرود اومد . حس رو هوا بودن حس بس بسیار باحال و قشنگیه که آسمونی آبی و ابرایی که دوس داری لمسشون کنی رو ببینی ، تو پرواز جا داره بگم مهمانداران بسیار جذاب و اتو کشیده ای بودن جا برادری 😂😍 ضمن اینکه تو ردیف کناریم یه پسر بچه ی بسسیار شیرین و جذاب بود که عاشق من و خنده هام شده و هی منو نگاه میکرد و با اون چهره و خنده ی جذابش وقتی من بش می خندیدم صورتشو فرو میبرد تو لباس باباش و دوباره هی همو نگاه میکردیم و اینجوری می خندیدیم خلاصه سرگرمیم شده بود تا می دیدم داره گریش حتی در میاد می خندیدم بش بعد خیلی سریع از حالت گریه دوباره غش غش میخندید و سرشو برمیگردوند تو لباس باباش یه عشقی بود که دومی نداشت اصن اسمشم رامان بود فک کنم 😍😍. به استانبول که رسیدیم از پنجره هواپیما یه منظره ی عااالی دیدیم و عشق کردیم با اون حجم از زیبایی و چراغونی 😍😍 

به گیت های پرواز بعدی باید تا بسته نشدن به موقع می رسیدیم و فرودگاه استانبول رو جدیدا ساختن و به شددددت بزرگه حتی از شهر منم بزرگ تره انگار دو برابرشه از بس بزرگه ، باید کلی میدویدیم و نا پیدا کنیم گیت مخصوص ازمیر رو کللی دویدیم و گشتیم. با کلی پرس و جو پیدا کردیم گیت مورد نظر رو و بلیط ها رو گرفتیم و رفتیم سراغ آخرین گیت که هنوز باز نشده بود .

ما دومین نفرات بودیم و نزدیک به یک ساعت منتظر موندیم با احتساب اینکه پرواز ده دقیقه تاخیر خورده بود.  منو سارا و لطیف باهامون خیلی خسته شده بود و توان وایسادن نداشتیم همونجا رو همون زمین جلو گیت نشستیم 😂(دقیقا مثل وقتی که منو ساجی تو مترو رو زمین نشسته بودیم 😂) مثل سه تا فلک زده نشسته بودیم و اون روی اسکلیمون که به ترک دیوار هم میخنده گل کرده بود و به زمین و زمان غش غش می خندیدیم ، من که به قول سارا اب روغن زده بودم و رد داده بودم و پگاسوس (اسم هواپیمامون) رو سگاتور می گفتم و هی یادم میرفت که اب میخوام به ترکی چی میشد 😂😂 و هی میپرسبدم و غش غش می خندیدم جا داره بگم از خنده اشکام داشت درمیومد و اینکه ترکا ادمای ماستی هستن و از اون همه خنده هامون کوچک ترین لبخندی نزدن😑😑 و خیره خبر فقط نگا میکردن و یه "ما هیچ ما نگاه " خاصی تو چشماشون داشتن 😑😑😂😂😂😂

بالاخره رفتیم سرجاهامون تو دومین پرواز نشستیم . شهاب میگفت این هواپیما به صورت عمودی یهو اوج میگیره و همون طور یهو فرود میاد و واقعا هم همین بود خلبان حوصله ترمز گرفتن نداشت اصلا و یه راه یک ساعت و ده دقیقه رو نیم ساعته رسیدیم 😑😑😂😂 

قیافه ی سارا دییییدنی بود موقع صعود و فرود اصن باید ازش فیلم میگرفتم از ترس چشاش درشت شده بود اصن خنده دااار منو لطیف که به جای ترس داشتیم پااره میشدیم از قیافه ی سارا 😂 

وقتی رسیدیم آرامش به معنی واقعی کلمه رو درک کردم یه فرودگاه ارووم یه ادمای ملو و جایی که واقعا آدم دغدغه و دل مشغولی نداره و نمیخواد برگرده حتی .


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۸ ، ۲۱:۴۲
** دریا **
دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۱۰ ق.ظ

برای تنها نارنجی دنیایم

امشب میخواهم از او بنویسم 

از کسی که هیچ کس در زندگیم نتوانست جایش را پر کند . اولین بار که به هم برخوردیم و جرقه ی اشناییمان زده شد پشت تلفن بود . خاله زنگ زده بود و من گوشی را برداشتم و جواب دادم بدون اینکه بشنوم چه کسی پشت خط است یک ریییز داشتم به عادت معمول تند تند و با شوق حرف میزدم ان هم بدون نفس و بعد از همه ی این ها یک هو یک صدای خانم طووور شنیم که گفت سلام من ساجدم!!!! حتما چهره ی مات من را میتوانید تصور کنید (😑😀) ، و دیدارهای بعدی و بعدی و بعدی مان تا به امروز که حدود هفت سالی از آن روز میگذرد.

در تمام این مدت او و تنها او بهترین دوست من و اولویت اولم ماند و هست و خواهد بود ، روزی را به یاد دارم که کسی از من پرسید " اولویت اولت تو دوست داشتن از بین دوستات کیه " جواب دادم "ساجی"  در آن لحظه حسادت کرد و خواست خودش اولین برای من باشد تلاش هم کرد راستش را بخواهید  از نظر دوست داشتن "نزدیکش" شد اما باز هم نتوانست به او برسد و جایش را بگیرد . 

در تمام این مدت تنهایم نگذاشت و تا جایی هم که من میتوانستم سعی کردم تنهایش نگذارم ، از او خیلی چیزها یاد گرفتم خیلی چیزها ، حرف هایش اب روی آتش دلم گذاشتند هزاران بار ، حماسه هایی را به وقوع پیوستیم که فقط مختص خودمان است و بس :)) ، و اولین و تنها کسی است که به او رفاقتم را هدیه دادم چون لایقش است چون میدانم دنیا هم روبه رویم بایستد او نمی ایستد چون میدانم از بین تمام بی وقتی ها و مشغله هایش حتی شده کوچک ترین زمانی را برای اینکه حواسش به من باشد از دست نمیدهد ، چون میدانم حتی اگر بدترین کار هم کنم قضاوتم نمیکند و سعی میکند خودش را جایم بگذارد و این برای من بیشتر از تمام دنیا ارزش دارد ، چون وقتی برایش از یکی از بزرگترین ریدمانی زندگیم تعریف کردم نگذاشت برود قضاوتم نکرد رهایم نکرد به جایش فقط شنید و بغلم کرد و خودش را جای من گذاشت و مرا فهمید و وقت هایی بود که خیلی ها که حرف از همیشه بودن میزدند ، حرف از اینکه "هر وقت گم بشی من اولین نفری ام که دنبالت میگردم " (زارت) میزدند نتوانستن انجام دهند . 

و من از هر لحظه از این روز ها که میخواهم و نمی توانم کنارت باشم متنفرم . از تمام وقت ها که با همه ی وجود میخواستم بغلت کنم و نتوانم متنفر از ، از همین حالا که میخواهم و نیستم متنفرم رفیق .

روزی به تو گفتم که من همیشه به خاطر تو اونجا خواهم بود (I'll be there for you juuust you ) هنوز سر حرفم هستم و همیشه خواهم بود و لعنت به من که اگر میشد و نخواستم که باشم . 

تنها "تو" نارنجی من و لیتل هیرو ی "من" هستی رفیق 💛💛 



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۸ ، ۰۱:۱۰
** دریا **
جمعه, ۷ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۳۷ ب.ظ

No subject

و غروری که انگار عاقل تر از دل دیوانه من است و خوب میداند که دلتنگی دلیل خوبی برای تکرار یک اشتباه نیست...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۸ ، ۱۳:۳۷
** دریا **
چهارشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۷ ب.ظ

This is what it is....

امروز تولد لطیفه رو پیش پیش گرفتیم ، کیکشو با زحمت و عشق از صبح پاشدم درست کردم و همه چی خوب پیش رفت ، واکنشش با دیدن کادویی که بهش دادم گریه بود !! گذاشتم کادومو آخر از همه بش بدم واکنشش خیلی مهم بود برام 

وقتی جینگیل بینگیل جعبه پر کن رو کنار و دیدش یهو گریش گرفت (لازم به ذکره لحظه ی کاملا فیلم هندی ای بود و همه داشتن قطره اشک گوشه چشمشونو پاک میکردن که برا لطیف البته شامل کلی قطره میشد 😂) و بعد میرسیم به مجلس گرم کردنش😂😂😂 

آقا بچه رو سگ بگیره جو نگیره دقیقا حکایت منه 

پری گیر سه پیییچ داد که باید اهنگ بزارین برقصین جشن به رقصشه و چقدر بی ذوقید و حالا ما اهنگم نداشتیم منم همش اهنگای رقصی انگلیسی که احدی از اون جمع باهاشون حس رقصش نمیومد 😂😕

بعد زهره بعد از کلی تازه لب وا کرد گفت من فلش دارم 😑😑 حالا نمی شد اول می گفتی ؟😑😂 فلشو آورد و همچنان کسی نرقصید 

از اونجایی که من عاشششق دی جی بودن هستم دیدم همه مثل مراسم خواستگاری خیلی ساکت و خانم طور نشستن گفتم کار کار خودمه 

رفتم رو صندلی و درست مثل تولد دو سه سال پیشم مجلسو به دست گرفتم و شدم دی جی نخورده مستشون و اون دنده ی کسخلیم بدجور بالا زده بود و کلی یخ همه رو وا کردم و همه یکی یه ور غش کرده بودن از خنده 😂 

جو گیر که میگن خود منم آقا 😂😂 ولی امروز لازم بود خداییش 

و خلاصه اینکه حسن ختامی شد و لطیف بعد چند روز حرص خوردن حالش خوب شد و همه به لبخندی رو لبشون اومد .

.

خدایا شکرت ... 


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۸ ، ۲۱:۵۷
** دریا **
چهارشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۰۱ ق.ظ

بیدار بشم این طرف مرز نباشی

چند روزی میگذره ازینکه برگشتم خونه. تو این چند روز فهمیدم دیگه نمیتونم این شهرو تحمل کنم ، انگار دارم خفه میشم تو این شهر لعنتی ، انگار نفسام گاهی جوری میگیره که هیچ هوایی نیست ، مثل دیوارای زندونن برام تک تک جاهاش. 

دارم دیونه میشم تو این شهر به معنای واقعی کلمه ،  به معنای واقعی کلمه و یکی از بدترین لحظه ها رو دیشب داشتم ، دیشبی که به گای سگ گذشت ، دیشبی که انگار بار دیگه بود که مردم ... 

امروز اما.. . روز خوبی بود در عین خوب نبودنش !! 

با لطیف و سارا کلی خندیدیم و مسخره بازی دراوردیم و عکس گرفتیم  اما تو ذهنم .... غوغای تموم نشدنی که کلنجار میرفت باهام رو داشتم . 

یه نفر میگفت خونش فقط چند دقیقه فاصله داره باهات اما انگار فاصله ی خودتون چندددد عمره ، یکی میگفت دندون لقو باید کند و تو کندی و این خوبه برات ، یکی میگفت چند سال !! که بگذره عادت میکنی و یادت می ره ، یکی میگفت همتون خفه شین و... همین طوری یکی یکی همه داشتن زرر میزدن . 

....

چمدونمو امشب بستم ، دهم پرواز داریم ، قراره لحظه های خوبی باشه ، خیلی خوب ، پر از دیونگی، هی میخوام یه جوری جور کنم ساجی روهم ببینم نمیشه :| 

 . 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۸ ، ۰۰:۰۱
** دریا **