سقف من آرامش است

بگذار که چشم ها ببندد / کمتر به من این جهان بخندد
مشخصات بلاگ

گاهی اوقات نیاز نیست حتما سقف بالای سرمان از آهن و سیمان و گچ باشد
تا بگوییم " سقفی بالای سرمان است" میتواند این سقف آسمان سیاه و سفیدمان باشد
که شب ها با نور ماه و قندیل های آسمان و روزها با خورشید روشن شود
گاهی هم این سقف میتواند " آرامش " باشد
سقف من آرامش است :-)

جمعه, ۱۶ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۵۲ ق.ظ

کوه باش و دل نبند

سامی درونمان را وحشی نکنید چون هیچ چیز جلودارش نیست (اسم اون سامان رو مختص تو بود گذاشتم مال خودمو سامی مخفف سامیار دی: )

وقتی وحشی میشه و حتی یک عکس هم نمیزاره ازشون تو گوشی بمونه حتی یکی 

وقتی وحشی میشه و هر ردی ازشون می مونه رو از گوشی پاک پاک میکنه 

حالا وقتی نت رو روشن میکنم هیچ پیامی نیست دیگه به جز پیاما ی پری و زنگای لطیف که هر روز یا یه روز در میون رو صفحه ی گوشیم جا خوش میکنن

به نقل از سامان دی: ( آدما گاهی وقتا اولویتاشو اشتباه انتخاب میکنه ) 

بعد که بهشون پی میبره میفهمه چقدددر اشتباه کرده سامی و عامر باهم دیگه میریزن سرش و به باد محاکمه و یادآوری کاراش میبندنش 

خواننده ی بشاشیم تو پیلمون میگه سخته ولی میتونی اسون مال قصه هاست 

یا همچنین میگه هر کی دورت کنه از خودت دوست نیست 

گاهی وقتا میگم حرفاشونو با اب طلا باید نوشت 

لطیف میگه ازین به بعد جوری زندگی کن دغدغه هات حتی با ارزش باشن 

دغدغه ی کار پیشرفت درس هر چیز با ارزشی جزاین ادما و این چیزای پست و بی ارزش 

 سامی درونم مدتیه وحشی شده امروز بروز کرد و هر عکسی مونده بود ازشون رو پاک کرد و دیگه ردی ازشون رو تو گوشی نذاشت بمونه 

.

چند روزیه اسیر سرماخوردگی مسخره شده بودم که بیحال و بی حوصلم کرده بود صبح با بدن درد بیدار میشدم و فس فس دماغم بند نمیومد و همش دلم میخواست بخوابم چهارشنبه برگشتم خونه که هم برم دکتر هم پری رو ببینم 

.

امروز وقت گیر آوردم و زنگ زدم به همون شماره ای که برای هماهنگی کلاسای بدنسازی دانشگاه گذاشته بودن تا شرایط کلاسا رو بپرسم روزا و ساعتای خوبی داشت با پول کم و ناچیزی که از مزیت های دانشجو بودن و دانشگاه دولتی برام به همراه آورد دی؛ یکشنبه حتما با کله می رم ثبت نام میکنم 😍 وقتشه یکم به بدنم برسم و تنبلی رو بزارم کنار ... :) 

.

مصرف اینترنتم کم شده خیلی و دارم به اینکه تو دنیای مجازی در کمترین زمان ممکن باشم فکر میکنم درست مثل همون سبک زندگی دانمارکی 

و اینکه برای گوشیم اینترنت دیگه نمیخرم فعلا از همون نت ذغال خوابگاه استفاده میکنم در حد رفع نیاز 

که این بهم آرامش خاطر خوب و مطلوبی میده ازش خیلی راضیم 

دوس دارم کتاب بیشتری بخونم فیلمای بهتری ببینم کتابای قانونم رو بخونم و ببینم دنیا دست کیه یا بهتره اصلاح کنم حرفمو کشور دست کیه هر چند از اوضاع فعلی که معلومه خودش جواب این سوال رو میده که دست هیشکی نیست در واقع و به طور بیصاحاب طوری روزاش رو به شب میرسونه و بس 

.

اهنگ زیاد گوش میدم در واقع جزو لاینفک زندگیم شده هندزفری رو باید به زور از گوشم بکنین اللخصوص تو دانشگاه 

به طوری که کلاس اول روز چارشنبم تموم شد  و کلاس بعدیم تو همونجا بود بچه ها برای تایم استراحت همه رفتن بیرون و من ترجیح دادم همون جا بمونم و هندزفری به گوش پا رو پا و روی صندلی جلوی دراز به دراز و ملت عشق در دست بشینم سر جام و غرق بشم تو صدای محسن و حرفای شمس و نوشته های فوق العاده و جادویی کتاب که پس از مدتی دیدم مردی از دور در باران آمد در واقع گوشه چشمم داشت میدید مردی داره میاد سمت من نادیدش گرفتم وقتی دیدم بالا سرم وایساد سرمو بالا کردم ببینم کیه دیدم مسئول تشکیل کلاسا بالا سرم با اخم وایساده و میگه این چه وضعشه و از شانس گه بنده همون لحظه گوشیم افتاد زمین و پامو جمع کردم تا گوشیمو بردارم اونور ردیف یه خانمی وایساده بود و کااملا معلوم بود که این آقای هیچکاره این حرکت رو کرد که بگه جلو اون خانم ظاهرا یه کاره که آره بابا منم یه کاره ی اینجام 😐😐😐 

و من فقط بعدش خندیدم کلی و بعد از رفتنش دوباره پا رو پا و در همان پوزیشن سابق برگشتم به دنیای خودم تا زمانی که کلاس شلوغ شد و استاد به عنوان مردی کیف به دست آمد . 

.

با خوشحالی اعلام دارم که بله بالاخره کار گرفتم و به عنوان معلم زبان وارد یک موسسه شدم و قراره به پنج زبان اموز 8-9 ساله ی باهوش درس بدم و موسسه ی دیگری قرار بر این شد که به مدت یک ترم برام کلاس بزارن تا آماده ی تدریس در موسسشون بشم 

و اینگونه شد که پرررت شدیم در پروسه ی مزخرف اما جالب " بزرگ شدن" 

.

کاش انقدر بزرگ شدن چیز ترسناک بزرگ و مسخره ای نبود تا انتخابمان میشد نه تفدیرمان :( 

.

بچه هامان می‌فرمایند :

قول بده اونجا که بریم 

آفتاب داره و رودخونه 

برقصن درختای بلند 

تو آهنگی که باد می خونه 

قول بده اونجا که بریم 

شبای سرد جمع شیم دور آتیش 

وقتی به این روزا فکر میکنیم 

تمومشون ما رو میخندونه 

.

دو خط آخرش بهترین بخش همه ی قصه های سخت زندگامونه بهترینش 

هی سامی این قولو بهت میدم 

هی سامان یادته خنده هامونو که به اون روزا و دعواهامون داشتیم ؟؟ 

تابستون بعدی وقتی داریم خودمونو تابستونو باهم میترکونیم کللللی ازین قولا بهت میدم که عملیش میکنیم و" وقتی به این روزا فکر میکنیم / تمومشون ما رو میخندونه "  :) 

مطمئنم 

.

وقتی داشتم عکسامونو نگاه میکردم و فکر میکردم یاد این جملت افتادم 

" آدم باید اینا رو بزاره اولویتاش" جزو بهترین جمله هایی بود که شنیدم و عجیب حال دلمو خوب کرد 

واقعنم همین طوره آدم باید تو رو پری و لطیف و سروی و امثال شماها رو بزاره اولویتاش :)

ّّّ.

موهامو اول یه فرق وسط میگیرم یه طرفشو می بندم با کش اون طرفو شروع میکنم از زیر می بافم زود تموم میشه موهام کوتاه شده مثل قبل درس کردنشون پروسه ای نیست برا خودش کش اون طرف رو هم باز میکنم و اون رو از زیر میبافم از نتیجه ی کارم خوشم میاد 

جدیدا موهامو کلی میبافم لذت قشنگی داره یا خصوصا وقتی همه رو گوجه ای اون بالا جمع میکنم مثل چیزی میشه که هممش دوس داشتم بشه و بالاخره شد خیلی خوشم میاد باهاشون حال میکنم و از کوتاه کردنشون اصلا پشیمون نیستم حتی وقتی به این فکر میکنم که به خاطر چییی! موهامو زدم 

آدم.گاهی وقتا زورش فقط به موهاش می رسه دیگه چیکار کنم !؟ :/

.

همه ی اینا رو که گفتم برات 

اینا " تلاش " های این روزامه برای خوب کردن حالم 

حال بدایی هم هست این وسط سامی وسط همه ی اینا میاد شونه های بیجون روحمو میگیره تکون میده و میگه به خودت بیا دیونه قوی باش بسه و به زور منو پرت میکنه بیرون از اون حال 

اونقدر این روزا تکون داده شونه هامو تو.چشام نگاه کرده که نگو انقد با لگد پرتم کرده که الان بش استراحت مطلق دادم گفتم بخوابه اومدم خونه پیش بهترین زن دنیا که از هر کس و هر چیز دیگه ای که ببرم تو این دنیا وقتی ببینمش بهم یادآوری میشه هنوز یکی هست که وقتی کسی نیست اون باشه هنوز کسی هست که باید تو اول لیست اولویتات باشه کسی که وقتی خندشو میبینم وقتی میبینم با افتخار نگام میکنه نمیتونم با ضعیف بودنم با حال بدم ناامید و ناراحتش کنم 

به خاطر خنده هاش هم شده حال دلم رو.خوب میکنم 

تو ذهنم اکو میشه بدجور :

سخته ولی میتونی 

آسون مال قصه هاس 

:) 

.

شب بخیر 

خدافظ 

تموم شد  :)))



بعدا افزود : 

بدترین بخش قضیه جایی هست که تو شهر خودم که انقدر دوسش داشتم هر لحظه که قدم میزنم فک میکنم که یه جایی یکیشون رو ممکنه ببینم و رو برو شدنم باهاشون جزو حل نشده های ذهنمه نه به خاطر ترس ازشون بلکه واقعا نمیدونم باید چه نوع واکنشی نشون بدم :// و این حل نشده برام به هیچ وجه و این شهر لعنتی بالاخره برام به شهری تبدیل شده که بخوام ماهی یه بار حتی بهش برگردم 😐 

و دیگه برام جذاب نیست :/

فکر نمی کردم روزی برسه که اینو بگم اما چقدر فکرامون تو گذشته شبیه روزای الانمون " نیست" !!!!!





موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۹/۱۶
** دریا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی